#رمان_عشق_پاک
#پارت100
با خوشحالی نگاه به کاغذ دیواریا کردم و گفتم
_وااای محسن چقد اینا قشنگن
_حسنا بیا تو اتاقو ببین!
همراهش رفتم اتاقمون همون کاغذ دیواری گل گلیا بود و یکی دیگه از اتاقا هم یه کاغذ دیواری ساده!
_محسن چقد بوی نو میاد!
_بللله دیگه خونه نو فقط میدونی چی کم داره؟
_چی؟
_حدس بزن!
_جهیزیه!
_نخیر یه عروس خانم زیبا با یه اقا دوماد خوشبخت!
با ذوق گفتم اونکههه بلههه فقط همینو کم داره اینم باشه کامل میشه
با ذوق گفت
_وااای حسنا!
_جان دلم؟
_اینطوری که تو جواب میدی که من دیگه نمیتونم حرف بزنم!
خندیدم و گفتم خب
_بفرما!
گفت
_یه قاب عکس بزرگ هم خریدم از حاج قاسم!
خیلیییی خوشحال شدم و گفتم
_وااای خدا کجاست عکس؟
_دیگه حالا که نشونت نمیدم شب عروسی با یه چیز دیگه بهت کادو میدمش!
خندیدم و گفتم
_خب منکه تا عروسی طاقت نمیارم!
_مگه چقد دیگه مونده! همش دو هفته
_همین دوهفته اندازه دوسال برا من میگذره!