آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت10 فکر نمیکنه نمیکنه وقتی هم فکر میکنه فکر چرت و پرت میکنه فکر کرده منم مثل اونم
#رمان_عشق_پاک
#پارت11
همون شب بعد از رفتنشون بابا بهم گفت که الان عجله ای نیست و قشنگ فکراتو بکن بعدا یه جواب بهمون بده...
بعد از رفتنشون بازم دو دل شدم که این یا محسن؟
فکرش رهام نمیکرد فقط از خدا خواستم که اگه محسن به صلاح من نیست هرچه زود تر مشخص بشه و من بتونم راحت انتخابمو بکنم
رفتم پایین و کمک مامان ظرفای کثیفو شستم و رفتم سمت اتاقمون فاطمه لبخندی زد و گفت عروس خانم چطوره؟
و زد زیر خنده و بلند بلند میخندید
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم
_عروس خانم؟؟ تا دو دقیقه پیش حسنا جونشون بودم که
_خب از الان به بعد عروس خانمی بیا بگو ببینم چیکار کردی نقشتو عملی کردی؟
_نه بابا نتونستم
_چرااااا؟؟؟
_اصلا وقتی دیدمش و باهاش حرف زدم دیدم نسبت بهش عوض شد میخوام فکرامو بکنم.
.
_عه پس مبارکه عروس خانم
_مسخره بازی در نیار فاطمه که اصلا حوصله ندارم
بلند زد زیر خنده و رفت سمت گوشیش
منم بلند شدم و رفتم سمت کشو کمدم و درشو باز کردم و سجاده صورتیمو در اوردم و چادر گل دارمو سرم کردم و ایستادم دو رکعت نماز خوندم تا خدا راهو نشونم بده و تصمیم درست بگیرم....
دو روز از شب خواستگاری میگذره و من هنوز نمیدونم با خودم چند چندم...
صدای مامان که با تلفن صحبت میکرد توجهمو جلب کرد و رفتم پایین
_کی بود مامان؟
_خانوم جون بود گفت شب جمعه بریم خونشون
_اها
_برو دوتا چایی بیار بخوریم عزیزم
_چشم
رفتم آشپزخونه و دوتا چایی ریختم اومدم سمت پذیرایی و کنار مامان نشستم
و چایی رو خوردیم و رفتم اماده بشم که امروز کلاس زبان دارم یکم کار کنم که بلد باشم....
#رمان_عشق_پاک
#پارت12
بعد از کلاس بابا اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه توی راه گفت
_ امروز مهمون داریم برو خونه کمک مامان کن
لبخندی زدم و گفتم
_اخ جون مهمونمون کیه؟؟؟
_خاله مریمت
_چه عجب خاله مریم خونه ما؟؟
_اره خودش زنگ زد به مامان گفت امروز میام خونتون
_اها
بقیه راه با سکوت گذشت پیاده شدم و رفتم سمت خونه
_سلااااام کسی خونه نیست؟
_سلام عزیزم توی اشپزخونم بیا ناهارتو بخور
_چشم الان میام
رفتم بالا فاطمه خواب بود چقدر هم میخوابه بلند گفتم
_سلاااام یکم بیشتر بخواب
_سلام و.... حرف نزن میخوام بخوابم
_باشه بخواب هیچوقتم اعصاب نداره
چادرمو در اوردم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
_به به مامان چی پختی؟
_قرمه سبزی پختم عزیزم
_به به دست شما درد نکنه...
نشستم و مشغول خوردن شدم
_راستی مامان بابا گفت خاله میاد خونمون؟
_اره عزیزم یه ساعت دیگه میاد غذاتو بخور بیا کمکم میوه ها رو بشور
_چشم
غذامو خوردم و رفتم کمک مامان تموم لباسام خیس شده بود رفتم که عوض کنم الان خاله میاد از اشپزخونه بیرون اومدم که فاطمه داشت میومد پایین
_چقدر کم خوابیدی؟
_دوست داشتم برو حوصله بحث ندارم
زدم زیر خنده و گفتم
_خب مگه چی گفتم دیشب تاحالا کم خوابیدی یه دو ساعت دیگه وقت داشتی
_برو بابا
رفتم سمت اتاق و لباسامو عوض کردم و نشستم کمی کتاب بخونم تا خاله بیاد...
خیلی عجیبه که خاله خودش زنگ زده و گفته میاد یعنی چیکار داره؟؟....
#رمان_عشق_پاک
#پارت13
بالاخره صدای زنگ اومد لبخند روی لب هام نشست حتما خاله اومده سریع رفتم پایین و با دیدن خاله لبخند روی لب هام نشست
_سلام خاله جونم
_سلام عزیز دلم خوبی قشنگم؟
_ممنون خداروشکر خوبم
خاله رفت و نشست روی زمین هرچی مامان اصرار کرد که بالا بشینه قبول نکرد و گفت راحتم
خاله اینا با وجود اینکه وضع مالی خوبی دارن اما همیشه ساده میگردن و ساده زندگی میکنن
مامان کنار خاله نشست و گفت
_خودت خوبی حسن آقا خوبن؟
محسن چطوره؟ ازش خبر داری؟
_الحمدلله همه خوبن محسن هم خوبه خداروشکر اره دیشب زنگم زد حرف زدیم اونجا چون منطقه محرومه آنتن ندارن هرجا که خودش آنتن داشته باشن زنگم میزنه حرف میزنیم
_خب خداروشکر که سالمه انشاالله خدا خیرش بده
_انشاالله
چایی ریختم و رفتم سمت خاله و سینیو گرفتم جلوش و گفتم
_بفرمایید
_ممنون عزیز دلم
_خواهش میکنم
سینیو جلو مامان گرفتم که اشاره کرد نمیخوره
سینیو گذاشتم روی میز و نشستم کنار خاله
خاله رو به مامان کرد و گفت
_فاطمه و علی کجان؟
_فاطمه حمامه علی هم توی کوچه بازی میکرد ندیدیش؟؟
_نه والا چشمام انقد ضعیف شده درست حسابی نمیبینم ندیدمش
لبخندی زد و رو به من گفت
_خب خاله جون کم حرف شدی قبلا مثل بلبل حرف میزدی برامون چیشده انقد ساکتی...
خاله راست میگه از اون روز که یه حسی نسبت به محسن گرفتم خیلی کمتر با خاله حرف میزنم خجالت میکشم خیلی هم کلام بشم و مثل قبل شوخی کنم
_نه خاله من کی کم حرف شدم؟
یکم فکرم مشغوله درسامه برا همین ساکتم...
خاله نگاهی به مامان کرد و گفت
_مطمئنی فکرش فقط مشغوله درسه...؟!
مامان متعجب نگاه خاله کرد و گفت
_اره بچم امسال کنکور داره چطوره مگه؟؟؟
خاله لبخندی زد و گفت هیچی یه خبرایی رسیده....
#رمان_عشق_پاک
#پارت14
مامان با تعجب گفت
_خیره چه خبری رسیده؟
خاله خندید و گفت
_خیره.
خانوم جون گفتن که برای حسنا جون خواستگار اومده
مامان لبخند خشکی زد و گفت
_اها اونو میگی فعلا که چیزی نشده حسنا داره فکراشو میکنه تا ببینیم چی میشه
خاله نگاهی بهم انداخت و گفت خاله برو انگار فاطمه داره صدات میکنه
گوشامو تیز کردم اما فاطمه که صدا نکرد با تعجب گفتم
_خاله فاطمه که صدام نکرد!!
مامان نگاه تیزی کرد و گفت
_چرا یکم دقت کنی میفهمی که صدات کرد
با ابروهاش بالا رو نشون. داد یعنی جای من نیست
گفتم چشم و رفتم بالا اما توی اتاق نرفتم و از پشت نرده ها ایستادم تا گوش کنم ببینم خاله چی میخواد بگه که من نباید باشم..
خاله گفت
_خب خواهر حالا دیگه ما نامحرم شدیم که نمیگی بهمون و باید از خانوم جون بشنویم
_وای اجی این چه حرفیه بخدا هنوز خبری نیست معلوم نیست بشه نشه فعلا که حسنا گفته میخواد فکراشو بکنه
_اجی راسیتش من این خبرو که شنیدم دیشب که محسن بهم زنگ زد بهش گفتم یهو صداش گرفت و ریخت بهم و گوشیو قطع کرد یک ساعت بعدش زنگ زد و گفت که حسنا رو میخواد و خیلی وقته میخواسته بهم بگه تا بیام بهتون بگم اما شرایطش نبوده حالا که بچم اینو شنید خیلی ریخته بهم و گفت که امروز بیام و ببینم نظرتون چیه؟
با شنیدن این حرفی که خاله زد خشکم زد باورم نمیشه یعنی محسن هم حسش به من مثل حسیه که من به اون دارم...
مامان صداشو صاف کرد و گفت
_چی بگم اجی اخه اینا اومدن اگه حسنا نخواست حتما بهش میگم ببینم چی میگه کی بهتر از آقا محسن
خاله لبخندی زد و گفت
_پس من منتظرتون میمونم دیگه برم خیلی موندم سلام برسون
_نه عزیزم این چه حرفیه چشم حتما خبرشو میدیم شما هم سلام برسون
خاله رفت و من از طرفی توی شوک حرفایی که زد بودم از طرفی از ته دلم داشتم ذوق میکردم که محسنم منو دوست داره.....
#رمان_عشق_پاک
#پارت15
خودمو اماده کردم که مامان اگه اومد ازم بپرسه نظرم چیه چه جوابی بدم
من که مشخصه جوابم به محسن مثبته اما نباید حالا وا بدم و همون اول بگم که نظرم چیه...
رفتم پایین و جوری که انگار هیچیو نشنیدم و خبر ندارم پرسیدم
_مامان خاله رفت!؟!
_اره عزیزم همین حالا رفت
_چرا نگفتی بیام خداحافظی کنم؟
_عجله داشت خاله دیگه سریع رفت...
منتظر بودم مامان هر لحظه بگه که نظرم چیه و ازم سوال بپرسه اما انگار مامان حالا حالا قصد پرسیدن نداشت
فاطمه از حمام اومد و گفت
_سلام کی اومده بود اینجا؟
_سلام خاله بود رفت
_چقد زود رفت؟
_نمیدونم
رفت و از روی اپن یه سیب برداشت و گاز زد رفت نشست روی مبل و تلوزیون نگاه کرد
انقدر فکرم مشغوله که حوصله هیچ کاری ندارم رفتم سمت اتاقم تا یکم استراحت کنم حالم بهتر بشه
روی تخت دراز کشیدم و ساعدمو گذاشتم روی چشمام انقدر خسته بودم که همون لحظه خوابم برد
با صدای فاطمه که بلند بلند میخندید از خواب بیدار شدم اما همونجور که چشمام بسته بود دراز کشیدم
صدای فاطمه میومد که میگفت
_باشه یه جوری راضیشون میکنم حتما میام
میام دیگه گفتم که تو نگران نباش
باشه باشه میبینمت فعلا...
تکونی به خودم دادم که فاطمه متوجه شد بیدارم چشمام رو باز کردم فاطمه گفت
_از کی تاحالا بیداری؟
_سلام همین حالا بیدار شدم چطور
_هیچی همینطوری
بلند شدم و تختمو مرتب کردم رفتم سمت کتابام باید هرجوری که هست درسمو بخونم اما چیکار کنم که فکرم مشغوله و اصلا تمرکز خوندن ندارم
چشمم روی صفحه کتاب اما ذهنم جای دیگه ای بود از حرفی که محسن زده بود خیلی خوشحال بودم هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روزی خاله بیاد و این پیشنهادو بده
اما چیزی که نگرانم میکنه اینه که چرا مامان نمیاد بهم بگه و نظرمو بخواد مگه به خاله نگفت هرچی حسنا بگه!...
دانشگاه آدمسازی
پرسیدم: علی آقا، شنیدم بچههای لشکر انصار، شما را خیلی دوست دارند. میگویند شما از بین زندانیها، جرم بالاها و اعدامیها را میبرید جبهه و آنقدر رویشان کار میکنید که یک آدم دیگهای میشوند! على آقا لبخندی زد و پرسید: از کی شنیدی؟ با افتخار و غرور جواب دادم: خُب شنیدم دیگه. بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم: این آدما خطرناک نیستند؟ تا به حال مشکلی برای شما پیش نیاوردهاند؟
علی آقا با اطمینان گفت: نه؛ اصلاً و ابداً. من به نیروهام همیشه میگویم.... لبخندی زد و ادامه داد: به شما هم میگم زهرا خانم؛ اخلاق در جامعه حرف اول را میزند.
اگر ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایدهآلی داریم.
اگه اخلاق افراد جامعه، اسلامی و درست باشه؛ کشور مدینه فاضله میشود. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشویم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیرد. من سعی میکنم با نیروهایم اینطوری باشم و تنها چیزی هم که در زندگی خیلی خوشحالم میکند، این است که یک آدمی که راه اشتباه میرفته، در مسیر اصلی و الهی قرار بگیرد.
امام(ره) فرمودند: جبهه، دانشگاه آدمسازیه. اگر ما پیرو خط امام هستیم، باید عامل به فرمایشهای امام باشیم.
خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار علی چیت سازیان، فرمانده اطلاعات، عملیات لشکر انصارالحسین(ع) همدان (معروف به ریش خرمایی و عقرب زرد)
راوی: زهرا پناهی روا؛ همسر گرامی شهید
#امام_زمان
#غزه
آقایاباعبــداللّٰــہ...
"اعتماد کن به خدایی اش":)) "اعتماد کن به خدایی اش":)) #زیبایی #عکاسی #ساخت_خودم
لطفاً ذخیره نکنید تو گالری تون و فقط هروقت خواستید بزارید کانالتون فور کنید ممنون🙂
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا میخوام حسین❤️🩹
#مهدیرسولی
#روضه
#سخن_شهدا
میخواهید خدا عاشق شما شود ؟
قلم مےزنید براے خدا باشد
قدم برمےدارید براے خدا باشد
حرفـ مےزنید براے خدا باشد
همه چے؛ همه چے براے خدا باشد...
#شهیدابراهیم_همت