#رمان_عشق_پاک
#پارت13
بالاخره صدای زنگ اومد لبخند روی لب هام نشست حتما خاله اومده سریع رفتم پایین و با دیدن خاله لبخند روی لب هام نشست
_سلام خاله جونم
_سلام عزیز دلم خوبی قشنگم؟
_ممنون خداروشکر خوبم
خاله رفت و نشست روی زمین هرچی مامان اصرار کرد که بالا بشینه قبول نکرد و گفت راحتم
خاله اینا با وجود اینکه وضع مالی خوبی دارن اما همیشه ساده میگردن و ساده زندگی میکنن
مامان کنار خاله نشست و گفت
_خودت خوبی حسن آقا خوبن؟
محسن چطوره؟ ازش خبر داری؟
_الحمدلله همه خوبن محسن هم خوبه خداروشکر اره دیشب زنگم زد حرف زدیم اونجا چون منطقه محرومه آنتن ندارن هرجا که خودش آنتن داشته باشن زنگم میزنه حرف میزنیم
_خب خداروشکر که سالمه انشاالله خدا خیرش بده
_انشاالله
چایی ریختم و رفتم سمت خاله و سینیو گرفتم جلوش و گفتم
_بفرمایید
_ممنون عزیز دلم
_خواهش میکنم
سینیو جلو مامان گرفتم که اشاره کرد نمیخوره
سینیو گذاشتم روی میز و نشستم کنار خاله
خاله رو به مامان کرد و گفت
_فاطمه و علی کجان؟
_فاطمه حمامه علی هم توی کوچه بازی میکرد ندیدیش؟؟
_نه والا چشمام انقد ضعیف شده درست حسابی نمیبینم ندیدمش
لبخندی زد و رو به من گفت
_خب خاله جون کم حرف شدی قبلا مثل بلبل حرف میزدی برامون چیشده انقد ساکتی...
خاله راست میگه از اون روز که یه حسی نسبت به محسن گرفتم خیلی کمتر با خاله حرف میزنم خجالت میکشم خیلی هم کلام بشم و مثل قبل شوخی کنم
_نه خاله من کی کم حرف شدم؟
یکم فکرم مشغوله درسامه برا همین ساکتم...
خاله نگاهی به مامان کرد و گفت
_مطمئنی فکرش فقط مشغوله درسه...؟!
مامان متعجب نگاه خاله کرد و گفت
_اره بچم امسال کنکور داره چطوره مگه؟؟؟
خاله لبخندی زد و گفت هیچی یه خبرایی رسیده....