آقایاباعبــداللّٰــہ...
_
- اےڪِهدَسٺِٺُوحاجاٺِعالَمرابَرآوَرداَسٺ
خَبَردارےڪِهدِلٺَنـگۍمَرااَزپادَرآورداَست...😔❤️🔥.
•وَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَاهُ ( الاحزاب/٣٧)
خداوند سزاوارتر و مستحق تر است که از او بترسی•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان هایی از پیاده روی اربعین
حکایت مردی که نمیخواست به پیادهروی اربعین برود اما امام حسین علیه السلام را دید
#طریق_الاقصی
#اربعین
بقره | ۲۵۰ :
رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا.
پروردگارا بر ما صبر و شکیبایى فرو ریز،
و گام هایمان را استوار ساز.
الــهے نگذار که از تو
فقط نامت را بدانم
و نگذار که از تو
تنها مشق کردن اسمت
را به یاد داشته باشم
همواره در من جارے باش
همان گونه که خون در
رگ هایم جارے است...🌱
میگفت :
قبلازاینکه میخوایینکربلابرین
اولبریدشلمچه!
- آخهاولبایدعاشقبودنیادگرفت(:💔
#دلۍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازمانگیر لطفاً.....
مافقط میخوایم برا خواهرت گریه کنیم دست خودته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️بیداری مستضعفان
🔹مناسبات جهانی تغییر کرده است، شصت سال پیش در قم به علما دستور میدادند که علیه اسرائیل سخنرانی نکنند ولی امروز به دنبال این هستند که ایران در جواب شهادت شهید اسماعیل هنیه چه خواهد کرد
🔹بخشهایی از صحبتهای دکتر جلیلی در برنامه تلویزیونی ساعت به وقت قدس در عمود ۸۳۳ مسیر پیادهروی اربعین
آقایاباعبــداللّٰــہ...
_
همچون دمِ مسیح، شفابخش عالم ست
گرد و غبار و تربت کوی تو یا حـسین🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أنا ثائر.....أنا ثائر......والخط حسینی
#عشق_بدون_مرز
#ارسالی_مخاطبین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدمت به زوار حسین باعث خستگی نمیشه
حرف های دختر عراقی در مورد خدمت به زوار
مهمون نوازیشون ثابت شدس
شرط شهید شدن ، شهید بودن است
اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد
شهادت نصیبش می شود ، تمام شهدا دارای این مشخصه بودند
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت25 محسن ایستاده بود و نگاه به ساعتش میکرد خاله و حسن آقا هم روی نیمکت نشسته بودن
#رمان_عشق_پاک
#پارت26
محسن جوری حرف میزد که حرفاش به دل آدم میشینه دلم نمیخواست زمان بگذره...
همه حرفش این بود که زندگیش مثل زندگی شهدا باشه هروقت اسم شهدا رو میاورد یه بغض خاصی توی صداش میپیچید...
انقدر قشنگ حرف میزد که من بیشتر زمانو سکوت کردم که فقط اون حرف بزنه
من دقیقا نتیجه اون دعایی که کردمو دارم میبینم همون دعایی که از خدا خواستم یه زندگی شهدایی داشته باشم محسن دقیقا همونیه که من از خدا میخوام
صدای زنگ گوشیم بلند شد از توی کیفم برداشتم مامان بود!
_سلام عزیزم چیشد؟
_سلام مامان جان داریم صحبت میکنیم
_باشه عزیزم زودتر تمومش کنید دو ساعته دارید حرف میزنید
_چشم الان میایم
محسن همونجوری که سرش پایین بود گفت
_خب حسنا خانم ببخشید من خیلی حرف زدم
اصلا وقتی میام اینجا دیگه نمیفهمم زمان چطوری میگذره شرمنده که وقت شما هم بیش از حد گرفتم
من از این وقتی که گرفته شده بود خیلی خوشحال بودم کاش میتونستم بهش بگم که زمان خیلی هم کم بود اما این حرفو نزدم و گفتم
_خواهش میکنم اشکال نداره بالاخره این مسئله نیاز به زمان بیشتری هم داره
_بله حتما
بلند شدیم و رفتیم سمت مامان و خاله اینا
خاله و مامان با دیدنمون گل از گلشون شکفت
خاله با لبخند اومد جلو و گف
_ خب عروس قشنگم نظرت چیه؟
واقعا من الان باید چی میگفتم وای خدا!
مامان به دادم رسید و گفت
_الان که خیلی زوده برای این تصمیم انشاالله بعد از جلسه های متعدد خبر میدیم شما حالا حالا باید منتظر بمونید
خاله و مامان خندیدن
خاله گفت
_مثل اینکه چاره ای جز این نیست...
#رمان_عشق_پاک
#پارت27
با خاله اینا خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم
توی ماشین مامان ازم پرسید
_خب چیشد عزیزم خوب بود؟
_نمیدونم باید فکرامو بکنم
_باشه عزیزم دیگه این با بقیه فرق داره که هی بگیم چند جلسه دیگه بیان این پسر خالته از بچگی همو میشناسید پس یه جلسه برای اینکه یه شناخت اجمالی ازش داشته باشی کافیه حالا بازم هرجور خودت میدونی...
_چشم انشاالله فکرامو میکنم خبر میدم
رسیدیم خونه پیاده شدیم و رفتیم تو تقریبا رفت و برگشتمون روی هم سه ساعت میشه
و فاطمه اطلاعی نداره دلم نمیخواد اینطوری بشه هرچیم باشه اون خواهرمه اما خب لابد دلیلی داشتن که گفتن بهش نگیم و بریم بهتره خود مامان بهش بگه...
چادرمو در آوردم انداختم روی دستم و گفتم
_مامان شب بخیر من میرم دیگه بخوابم
_باشه عزیزم برو شبت بخیر
از پله داشتم میرفتم بالا که فاطمه در اتاقو باز کرد و اومد پایین
_سلام کجا بودید تا حالا؟
خوبه یه خرید کردن انقدر طول نمیکشه
آها پس مامان به فاطمه گفته که میریم خرید کنیم پس برای اینکه حرف مامان دوتا نشه گفتم
_ طول کشید دیگه...
_خوبه والا شما بری خرید من بشینم تو خونه نه گوشی نه تلفنی نه چیزی اگه تو این خونه داشتم میمردم با چی بهتون بگم؟!
مامان از توی اتاقش اومد بیرون و گفت
_اینا نتیجه کارای خودته خودت کردی الان باید پاش بسوزی و بسازی حرفم نزنی...
فاطمه دیگه حرفی نزد رفت پایین و نشست جلوی تلویزیون....
#رمان_عشق_پاک
#پارت28
رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم
فاطمه هم بعد از چند دقیقه اومد و بدون حرفی رفت روی تختش خوابید
به این فکر میکنم که اگه فردا خاله زنگ زد و نظرمو خواست چی بگم از نظر من همه چی خوب بود حرفای محسن به دلم نشسته بود اما خب چه جوری به مامان میگفتم که نظرم مثبته!
صبح از خواب بیدار شدم و صورتمو شستم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم
_سلام مامان
مامان توی آشپزخونه نبود پس کجاست؟
_مامان کجایی؟
صدای مامان از توی حیاط اومد
_اینجام الان میام
بعد از پنج دقیقه اومد تو
_کجا بودی؟
_داشتم حیاط و میشستم
_خسته نباشید!
_ممنون عزیزم صبحانه خوردی؟
_نه الان میخورم
_باشه عزیزم بخور
_راستی حسنا خاله زنگ زد گفت میدونم زوده ازتون خبر بخوام اما گفت که بگم محسن اخر هفته میخواد بره مأموریت تا یک ماه دیگه هم نمیاد جوابت چیه؟
از حرف مامان انگار ته دلم خالی شد اخه چرا من تازه میخوام ببینمش کنارم باشه تا یک ماه نبینمش؟ البته دیشب راجب کارش بهم گفت اما نگفت این هفته میره منم فکرامو دیشب کردم
قیافمو تو هم کردم و گفتم
_مامان اخلاقش خوب بود
مامان لبخندی زد و گفت
_پس مبارکه عزیزم
لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین
مامان گفت
_پس برم و زود این خبرو به خاله بدم
رفت سمت تلفن خونه و زنگ زد به خاله
_سلام مریم جون خوبی اجی اره ازش پرسیدم گفت نظرش مثبته انشاالله مبارک باشه به خوبی و خوشی
بعد از کلی حرف زدن و قربون صدقه رفتن به محسن گوشیو قطع کرد
_حسنا خاله گفت فردا میان دنبالت برید خرید حلقه
_فردا که خیلی زوده مامان!
_خب عزیزم گفت که وقت ندارن
_باشه
خیلی از دست محسن دلخور بودم اما خب نباید باهاش بد رفتار کنم حداقل این یه هفته رو باید بهم خوش بگذره تا همیشه یادم بمونه
#رمان_عشق_پاک
#پارت29
انقدر خوشحالم که خوشحالیم حد نداره از طرفی هم دلخورم که چرا بهترین لحظات زندگیم که میتونم با محسن بسازم کنارم نیست اما هربار با این حرف که داره کار میکنه برای امام زمان
و اینکه از ثواب کارش خبر دارم خودمو اروم میکنم
امشب بهترین شب زندگیمه پس نباید از دستش بدم بلند شدم و وضو گرفتم و نشستم رو به قبله و با خدا حرف زدم
چقدر حس خوبیه وجود خدا تو زندگی وقتی که میدونی همه جوره هواتو داره و صداتو میشنوه
خدایا ازت ممنونم ازت هرچی تا حالا خواستم بهم دادی و الانم یکی از بهترین بنده هاتو داری نصیبم میکنی خدایا کمکم کن هیچوقت توی زندگیم پشیمون نشم از انتخابم و سرمو بالا بگیرم و بگم این انتخاب منه...!
بعد از نماز صبح از شدت خستگی خوابم برد صبح با صدای مامان بلند شدم
_حسنا خاله زنگ زد گفت ده دقیقه دیگه دم در هستن که هم برید اول آزمایش بعدم خرید حلقه بلندشو دیگه
با حرف مامان مثل برق گرفته ها از جا پریدم و نشستم سرجام
_سلام مامان چرا انقدر دیر صدام کردی؟
_سلام عزیزم من نمیدونستم خوابی!
پاشو الان میرسن
_چشم
از تخت بلند شدم و رفتم صورتمو شستم صبحانه نخوردم چون برای آزمایش باید ناشتا بود
مستقیم رفتم سمت کمد روسری هام روسری صورتی ملیح رنگمو برداشتم و با ساق دست همرنگش دستم کردم و چادرمو سرم کردم
صدای مامان از پایین اومد که گفت
_حسنا بیا پس اومدن
با حرف مامان یه استرسی توی دلم افتاد و یه نگاه دیگه به خودم توی آیینه انداختم همه چی خوب بود
فاطمه سرشو از پتو بیرون آورد و گفت
_کجا به سلامتی انقدر قشنگ کردین شما؟
_سلام بیرون
_اها خوبه بیرونم میری؟
بدون جواب دادن بهش سریع رفتم پایین مامان که با عصبانیت نگاهم میکرد گفت
_پس کجایی دو ساعته دم درن
_شرمندم بریم
_بریم زود برو تا منم بیام
رفتم بیرون و کفشامو پوشیدم مامان هم اومد رفتیم بیرون محسن و خاله توی ماشین محسن نشسته بودن و خاله دست بلند کرد و لبخند زد
محسن هم فقط یه نگاهی کرد و سرشو انداخت پایین
رفتیم و سوار ماشین شدیم
دستگیره درو باز کردم و رفتم داخل
_سلام
خاله برگشت نگاهم کرد و با لبخند گفت
_سلام عزیزم خوبی؟
_ممنون شما خوبید
محسن هم جواب سلاممو زیر لب اروم داد
مامان بعد من نشست و گفت
_سلام آجی ببخشید دیر شد
سلام محسنم خوبی خاله جان!
محسن برگشت نگاه به مامان کرد و با لبخند یه سلام پر انرژی کرد
حسودیم شد کاش من جای مامان بودم!
#رمان_عشق_پاک
#پارت30
توی مسیر رفتن محسن یه مداحی قشنگ گذاشت و صداشو یکم زیاد کرد کل مسیر فقط صدای مداحی به گوش میرسید
جلوی یه آزمایشگاه نگه داشت و پیاده شدیم
رفتیم داخل من و مامان و خاله روی صندلی نشستیم تا محسن بره نوبت بگیره و بیاد
خاله ظرف میوه از توی کیفش در آورد و گفت
_بیا عزیزم بخور تا یکم جون بگیری رنگ و روت پریده!
_خاله نمیشه که حالا چیزی بخورم باید برای آزمایش چیزی نخوریم!
_خب باشه کاش زود نوبتتون بشه بیاید یکم چیز بخورید حالت خوب بشه
توی آیینه کوچیکی که جلومون بود خودمو دیدم خاله راست میگه چقدر رنگم پریده
بخاطر استرس زیادی که دارم دستامم یخ کرده با وجود اینکه هوا سرد نیست!
محسن اومد نزدیک ما و گفت
_ده دقیقه دیگه نوبتمون میشه
مامان گفت
_اها خب پس تا ده دقیقه دیگه من و مامانت میریم تو حیاط هوا بخوریم اینجا گرفتس
خاله لبخندی زد و پاشد چادرشو درست کرد گفت
_اره ما رفتیم شما هم بشین اینجا آقا محسن
خاله به صندلی کنار من اشاره کرد
منم پاشدم و رو به خاله و مامان گفتم
_منم گرمم شده با شما میام بیرون!
مامان ابروهاشو برد بالا و گفت
_تو دستات یخه سردتم هست بشین سر جات
از اینکه مامان منو ضایع کرده بود خجالت کشیدم محسن هم خندش گرفته بود و اروم اروم میخندید
سرمو انداختم پایین و گفتم
_چشم
نشستم سر جام محسن که هنوز ایستاده بود مامان و خاله که رفتن کنار من ننشست یه صندلی اونور تر نشست!
خداروشکر که اینجا ننشست اگه بود حالم از اینم بدتر میشد
حالا مگه زمان میگذره نگاه به ساعتم انداختم تازه پنج دقیقه گذشته
محسن یه نگاهی بهم انداخت و گفت
_مامان بهتون گفت که اخر هفته دارم میرم مأموریت؟
_بله گفتن به سلامتی برید!
این حرفی که به زبون آوردم حرف دلم نبود دلم میخواست بپرسم کجا میری چرا میری چیکار میکنی کی برمیگردی؟
اما انگار زبونم قفل شد و نتونستم بپرسم
محسن که انگار توقع نداشت این حرفو بزنم گفت
_ممنون این دفعه دو هفته بیشتر نمیمونم قرار بود دوماه بمونیم اما چون من کار دارم و دلم نمیخواد شما رو تنها بزارم دو هفته زودتر از بقیه میام!
با این حرفش دلم میخواست پاشم و جیغ بزنم یعنی اونم دلش برای من تنگ میشه خیلی خوشحالم از این حرفی که زد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم
_ممنون که درک میکنید کجا میرید؟
_سیستان بلوچستان نزدیک مرز مأموریت داریم
با این حرفش دلم لرزید اخه خیلی شنیده بودم خیلیا اونجا شهید شدن و اصلا امنیت نداره!
هدایت شده از ' روحـآ '
رفتی و خون به دلِ دخترِ زهرا كردن
گره ی روسریِ دختركان وا كردن
دَمِ دروازه عجب هلهله بر پا كردن
محملِ عمه ی سادات تماشا كردن
نوه ی فاطمه دنبالِ جواب است عمو
جای ما در وسطِ بزم شراب است عمو ؟..
هدایت شده از چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
ولی واقعا برام سواله!
سه سال دولت آقای رئیسی یک بار هم برق قطع نشد!
حالا هر روز بلااستثنا سه ساعت سه ساعت برقا قطعه..
تازه اینطرفا انقدره، یه سری بخش ها صبح تا غروب برق ندارن!!
واقعا برام سواله ینی چی واقعا؟!
آقای پزشکیان نذاشت برسه فوری دستشو گذاشته رو دکمه برق!
اگه کمبود برقه که دولت آقای رئیسی همین یک ماه پیش تموم شد، چه تفاوتی داره؟
با چه منطقی پیش میرن واقعا؟
#خودم_نوشت