آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت25 محسن ایستاده بود و نگاه به ساعتش میکرد خاله و حسن آقا هم روی نیمکت نشسته بودن
#رمان_عشق_پاک
#پارت26
محسن جوری حرف میزد که حرفاش به دل آدم میشینه دلم نمیخواست زمان بگذره...
همه حرفش این بود که زندگیش مثل زندگی شهدا باشه هروقت اسم شهدا رو میاورد یه بغض خاصی توی صداش میپیچید...
انقدر قشنگ حرف میزد که من بیشتر زمانو سکوت کردم که فقط اون حرف بزنه
من دقیقا نتیجه اون دعایی که کردمو دارم میبینم همون دعایی که از خدا خواستم یه زندگی شهدایی داشته باشم محسن دقیقا همونیه که من از خدا میخوام
صدای زنگ گوشیم بلند شد از توی کیفم برداشتم مامان بود!
_سلام عزیزم چیشد؟
_سلام مامان جان داریم صحبت میکنیم
_باشه عزیزم زودتر تمومش کنید دو ساعته دارید حرف میزنید
_چشم الان میایم
محسن همونجوری که سرش پایین بود گفت
_خب حسنا خانم ببخشید من خیلی حرف زدم
اصلا وقتی میام اینجا دیگه نمیفهمم زمان چطوری میگذره شرمنده که وقت شما هم بیش از حد گرفتم
من از این وقتی که گرفته شده بود خیلی خوشحال بودم کاش میتونستم بهش بگم که زمان خیلی هم کم بود اما این حرفو نزدم و گفتم
_خواهش میکنم اشکال نداره بالاخره این مسئله نیاز به زمان بیشتری هم داره
_بله حتما
بلند شدیم و رفتیم سمت مامان و خاله اینا
خاله و مامان با دیدنمون گل از گلشون شکفت
خاله با لبخند اومد جلو و گف
_ خب عروس قشنگم نظرت چیه؟
واقعا من الان باید چی میگفتم وای خدا!
مامان به دادم رسید و گفت
_الان که خیلی زوده برای این تصمیم انشاالله بعد از جلسه های متعدد خبر میدیم شما حالا حالا باید منتظر بمونید
خاله و مامان خندیدن
خاله گفت
_مثل اینکه چاره ای جز این نیست...