eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
شیرینی رو خیلی خوب بلدم درست کنم برای همین مامان بهم گفت امشب شیرینی درست کنم برای مهمونی! مشغول درست کردن شیرینی ها بودم و مامان هم میوه ها رو میشست و فاطمه هم خشکشون میکرد! علی هم چون عاشق شیرینیه کنار من بود و ناخنک میزد به خامه ها! بالاخره همه کمک هم خونه رو تمیز کردیم و همه چیز اماده بود بابا هم از سر کار اومد‌ و دوش گرفت و آماده شد نیم ساعت مونده تا برسن فاطمه که بیست دقیقس رفته تا اماده بشه _مامان دیگه کاری نداری؟ _نه تموم شد برو اماده شو منم الان میرم _چشم رفتم بالا فاطمه درو بسته بود در زدم _بیام تو؟ _نههه من هنوز اماده نیستممممم _چه خبرته؟ دوساعته رفتی هنوزم اماده نیستی؟ _وایسا الان درو باز میکنم! بعد از دو دقیقه درو باز کرد به جز مانتو و شلوار هنور کار دیگه ای نکرده بود! نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم _همینننن! _اره داشتم مانتومو اتو میزدم و روسریمو! _خب بدو الان میان _باشه هولم نکن اماده میشم منم رفتم سر کمد خودم و همون مانتویی که برای خرید عقدم گرفتمو پوشیدم با روسری ستش و چادر گلدار صورتیمو سرم کردم و اماده شدم نگاهی به فاطمه کردم تازه روسریشو پوشیده بود و داشت چادرشو از کمدش بر میداشت از کنارش رد شدم و گفتم _اووو یک سال بعد! رفتم پایین مامان و بابا و علی هم اماده نشسته بودن _فاطمه اماده شد؟ _نه هنوز _وااای بهش بگو پنج دقیقه دیگه میرسن خب! _حرص نخور مامان جان امادس پس محسن کجاست؟ رفتم بالا گوشیمو بردارم زنگ بزنم محسن که صدای آیفون بلند شد فاطمه گفت _واااییی اومدن من استرس دارم! _نترس عزیزم بسم الله بگو و بیا پایین با فاطمه رفتیم پایین که محسن اومد داخل! با دیدنش لبخندی روی لب هام نشست خیلییی خوشتیپ شده! کت و شلوار طوسی پوشیده با لباس سفید و موهاشم مرتب ژل زده بود با ته ریشی هم که داشت دیگه جذاب ترم میشد رفتم جلو و بهش دست دادم و اونم از دیدنم خوشحال شدو گفت _ببخشید یکم دیر کردم ماشینم بنزینش تموم شد رفتم بنزین بزنم! بابا خندید و زد روی شونه محسن و گفت _اشکال نداره پسرم بیا بشین