#رمان_عشق_پاک
#پارت104
محسن نشست و فاطمه هم توی آشپزخونه بود و همش دلش شور میزد و استرس داشت و صلوات میفرستاد نگاهی به فاطمه کردم و خندیدم
محسن گفت
_نکنه توام اونشب این حالو داشتی؟
خندیدم و گفتم
_دروغ چرا اره اما کمتر از فاطمه بود!
تو چی؟
_منن؟ نه بابا استرس چیه من فقط ذوق داشتم
خندیدم و زدم تو بازوش گفتم
_یعنی یه ذره هم استرس نداشتی؟!
_چرا حالا که فکرامو میکنم انگار تا دیدمت دفعه اولم بود میدیدمت یکم استرس گرفتم اما کنار شهید که رفتم اروم گرفتم
لبخندی زدم که صدای زنگ آیفون بلند شد!
بابا از آشپزخونه رفت سمت آیفون و گفت
_سلام بله بفرمایید!
فاطمه از آشپزخونه اومد بیرون و گفت
_اومدن؟
_اره عزیزم
دلم برای فاطمه سوخت رفتم کنارش و دستشو گرفتم و گفتم
_نترس عزیزم چیزی نیست!
چادرمو روی سرم مرتب کردم و فاطمه هم چادرشو درست کرد صدای یاالله مردی بلند شد و اومدن داخل سه تا مرد که دوتاشون سنشون بالا بود اون یکی هم فکر کنم داماد باشه!
دسته گل قشنگی دستش بود و سر به زیر بود معلومه اونم مثل فاطمه استرس داشت! محسن رفت جلو و بهشون دست داد و چهارتا خانومم پشت سرشون اومدن داخل و سلام کردن و مامان تعارف کرد نشستن!
همه میوه ها اماده بودن محسن یکم نشست که بهم گفت
_چایی بیارم؟
آروم به مامان گفتم
_اره عزیزم بگو بیاره
محسن بلند شد و رفت یکی از آقایون گفت:
_پسرتون هستن؟
بابا خندید و گفت
_آره پسرمم هست اما دامادم هستن!
خندید و گفت
_ماشاالله خدا حفظشون کنه!
_سلامت باشید همچنین آقازاده شما رو
بعد از کلی حرف زدن یکی از خانوما که مامان داماد بود گفت
_خانم سعادتی اجازه میدید برن حرفاشونو بزنن؟