#رمان_عشق_پاک
#پارت106
انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد نصف شب چشمامو باز کردم دیدم یه نفر سیاه نشسته بالای سرم و چشماش برق میزنه جیغ زدم که یه پشتی خورد تو سرم
فاطمه گفت
_جیغ نزن چته؟ منم
_فاااطمه چرا اینطوری میکنی نشستی زل زدی به من که چی؟
_چیکار تو دارم خوابم نمیبره!
_چرا خب؟
_نمیدونم فکر و خیال
_بخواب بابا یادت میره پشتمو کردم بهش و دوباره خوابیدم
صدای اذان اومد مسجد کنار خونمونه برای همین صداش خیلی بلند و واضح همیشه توی خونه میپیچه بابا و مامان هم بیشتر وقتا مسجدن
دلم هوای مسجد کرد رفتم پایین بابا داشت وضو میگرفت
_سلام بابا کجا میری؟
_سلام عزیزبابا مسجد!
_منم میام
_چه عجب باشه سریع اماده شو بریم مامانتم داره اماده میشه
سریع پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا فاطمه داشت چادرشو سرش میکرد
_به به کجا به سلامتی؟
_میخوام برم مسجد!
_عه منم وایسا تا اماده بشم بریم!
سریع رفتم سمت کمدم و لباسامو پوشیدم و رفتم پایین تقریبا چندماهی میشه که صبحا مسجد دسته جمعی نرفتیم
وارد مسجد شدیم خیلی حال و هوای خوبی داشت کنار هم نشستیم و نمازو خوندیم و رفتیم خونه توی راه بابا سر به سر منو فاطمه میزاشت خندمون رفته بود بالا و رسیدیم خونه
خواب از سرم پرید اما هرجوری بود خوابیدم