#رمان_عشق_پاک
#پارت107
صبح با صدای بابا چشمامو باز کردم
_پاشو حسنا محسن اومده دنبالت!
انقدر خوابم میومد که متوجه نشدم بابا چی گفت صدای محسنو شنیدم که بالای سرم ایستاده دارم خواب میبینم !
اومدم جابه جا بشم دیدم نه انگار واقعا خود محسن سریع از جام بلند شدم و نشستم
_به به سلام علیکم خانوم خواب آلود ساعت خواب؟
_وااای سلام محسن ببخشید نمیدونم چرا انقدر خوابم برد!
_فدای سرت پاشو آماده شو صبحانه بخور که کلی کار داریما!
_چشم
لبخندی زدم و از روی تختم بلند شدم.و آماده شدم و از مامان و بابا و فاطمه خداحافظی کردیم و رفتیم!
_خب خانوم اول بریم کارت عروسیمونو سفارش بدیم و بعد بریم کجا؟!..
ادامه حرفش گفتم
_خونهههههه
_عا باریکلا
هردو خندیدیم
رسیدیم دست محسن و گرفتم و رفتیم داخل یه خانومی اومد جلو و مدل های کارت ها رو نشون داد
اولین کارتی که آورد خیلی چشممو گرفت به محسن نگاهی کردم و گفتم
_این خیلی قشنگه!
لبخندی زد و گفت
_اره خیلی
خانومه که دید چی میگیم گفت
_عزیزم عجله نکن مدل های به روز ترم داریم
رفت و چندتا مدل دیگه آورد اما باز من فقط همون به دلم نشسته
محسنم نگاهم کرد و گفت
_کدومو؟
_همون اولیه!
خانومه باز گفت
_عزیزم این کار به روز تریه اونی که شما انتخاب کردید خیلی مثل این جدید نیست
محسن گفت
_خانومم چشمش همینو گرفته همینو میخوایم کجا سفارش بدم؟!
_چی بگم دیگه سلیقه شماست!
محسن با لحن خیلی جدی گفت
_کجا باید سفارش بدم؟
راهنمایی کرد و رفت
بالاخره به تعداد مهمون ها کارت رو سفارش دادیم و دوتا کارت هم اضافه تر از تعداد محسن سفارش داد!
از مغازه بیرون اومدیم پرسیدم!
_محسن!
_جانم؟..
_چرا دوتا اضافه تر سفارش دادی؟
_حالا بعدا میگم بهت!
_عههه همین حالا بگو!
_بزار کارت ها که رسید دستمون چشم به روی چشم..
دیگه اصرار نکردم چون میدونم که بی فایده است