#رمان_عشق_پاک
#پارت117
خانوم جون رو سوار کردیم و مامان زنگ زد و گفت که وسیله ها رو دارن میچینن محسن سریع رفت تا زود برسیم
رسیدیم و محسن رفت پایین و دست خانوم جون رو گرفتم و آروم از پله ها کمکش کردم و بردمش بالا از همون پشت در همش میگفت
_ماشاالله مبارکتون باشه مادر انشاالله خوشبخت بشید
_سلامت باشید خانوم جون بفرمایید!
درو باز کردم بسم الله گفت و وارد شد و مامان و خاله اومدن جلو با خانوم جون دست و روبوسی کردن
نگاهی به آشپزخونه کردم یخچال و ماشین لباسشویی سر جاش بودن و مبل و فرش و بقیه وسایل هم وسط خونه
چادرمو در آوردم و توی اتاقم رفتم تخت هم وصل کرده بودن و همینطوری گذاشته بودن وسط اتاق
از اتاق اومدم بیرون و گفتم
_عه مامان تخت رو کی وصل کرده؟
_بابا و کارگرا و حسن آقا هم یخچالو وسیله ها دیگه رو گذاشتن هم تخت رو
_عه دستشون درد نکنه:)
فاطمه توی آشپزخونه روی صندلی ایستاده بود و داشت ظرف ها رو توی کابینت های بالا جا میداد نگاهی کرد و گفت
_خسته نشی عروس خانم؟
_چرا اتفاقا خیلی خستم!
_رو که نیست سنگ پا قزوینه
و بلند خندید منم خندم گرفت و رفتم توی آشپزخونه و کمک مامان کابینت های پایین رو شروع به چیدن کردم به گفته خاله و مامان گفتن اول آشپزخونه تموم بشه بعدا پذیرایی و اتاق خواب ها رو تمیز کنیم!
مشغول کار کردن بودیم که زنگ خونه خورد