#رمان_عشق_پاک
#پارت124
بعد از شام رفتیم خونه و قرار شد فاطمه صبح با مامان برن آزمایش و منم دو روز تا عروسیم مونده!
صبح با صدای فاطمه که صدام زد چشمامو باز کردم و گفتم
_بله؟
_واااای حسنا من چی بپوشم؟!
_اینهمه منو صدا زدی که ازم بپرسی چی بپوشم؟!
_خب همه روسریام تکراری شدن!
_خب من الان چیکارت کنم؟
_روسریا تورو بپوشم؟!
_الان بگم نه نمیپوشی؟!
_نچ میپوشم فقط خواستم اطلاع بدم تازه انتخابشم کردم روسری یاسیتو برداشتم اتو هم کردم!
_نمیخوای احتمالا مانتو و کفش و کیفمم برداری؟
_نه دیگه لازم شد حتما برمیدارم بخواب!
انقدر خوابم میاد که حوصله بحث کردن باهاشو ندارم پتو رو کشیدم روی سرم و خوابیدم که ایندفعه با صدای علی چشمامو باز کردم
_بلههههه؟!
_آبجی حسنا من گشنمه!
_چیکارت کنم آبجی:(
_یه چیزی بده من بخورم!
از تختم بلند شدم و رفتم پایین انگار امروز خواب به من نیومده رفتم و صبحانشو اماده کردم و رفتم تا دوباره بخوابم قووول میدم ایندفعه با هیچ صدایی پا نشم
خوابیدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد اعتنایی نکردم که قطع شد(خداروشکر)
دوباره صداش بلند شد و توجه نکردم ولی باز زنگ خورد گوشیو برداشتم که دیدم اوه محسنه!
سریع نشستم و صدامو صاف کردم و گوشیو وصل کردم و گفتم
_به به سلاااام اقا محسن!
_سلااام خانم خوابالو ساعت خواب؟
_کی گفته من خوابم اتفاقا بیدار بودم داشتم کتاب میخوندم(الکیییی خدایا منو ببخش فقط برای اینکه آبروم نره گفتم دیگه تکرار نمیشه)
محسن بلند خندید و گفت
_پس که کتاب میخوندی نه؟!
_آره حالا مگه چندبار زنگ زدی؟
_دوبار زدم به خودت جواب ندادی نگران شدم زدم خونتون علی برداشت گفت آبجیم خواب خوابه!
محسن بلند خندید و گفت
_خبر نداشت که آبجی خانومش داشته کتاب میخونده!
خندیدم و گفتم
_خب حالا یه ذره هم خوابم برد!