آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت140 بابا داشت اماده میشد که بره سر کار با مامان و بابا و فاطمه خداحافظی کردم و ت
#رمان_عشق_پاک
#پارت141
گفتم
_یعنی منو تنها ول میکنی میری؟!
خندید و گفت
_تنها نیستی که داری میری پیش آقا!
محسن رفت سمت فرش آقایون و منم رفتم سمت خانما نمازمون رو به جماعت توی صحن خوندیم وبعد از تموم شدن نماز همه پراکنده شدن و محسن به طرفم اومد!
باهم دیگه به سمت حرم رفتیم و دوباره اذن دخول خوند اما ایندفعه آروم! دلم میخواست بلند بخونه تا منم با صدای اون بخونم!
_محسن!
_جانم؟!
_میشه بلند بخونی تا منم باهات بخونم؟!
_باشه حتما! :))
محسن بلند خوند و منم باهاش زمزمه میکردم!
بعد از تموم شدن دلم نمی اومد ازش جدا بشم؛
نگاهی بهم کرد و انگار از چشمام خوند و گفت
_خیلی خوب اینجوری نگاه نکن بیا ببرمت یه جای خلوت و خوب!
خندم گرفت از اینکه همیشه ذهنم رو میخوند:))
همه جای حرمو خوب حفظ بود! و توی رواق های پیچ تو پیچ اصلا گم نمیشد! رفتیم رواق شیخ بهایی محسن گفت
_اینجا خلوت تره اگه خواستی برو پای ضریح ،زیارت کن، ولی دوباره بیا اینجا اگه هم گم شدی از خُدام حرم بپرس راهنماییت میکنن اینجا مقبره شیخ بهائیه!
به سمت مقبره رفتیم نشست و دستشو گذاشت روی قبر و شروع به خوندن فاتحه کرد منم کنارش نشستم و همین کارو کردم وقتی فاتحه خوندنش تموم شد گفت
_پس یک ساعت دیگه وعده!
باهاش خداحافظی کردم و رفتم نشستم یه گوشه و زانو هامو بغل کردم و زدم زیر گریه و همینجوری بی اختیار اشک هام از گونه هام میریخت بعد از اینکه حسابی با اقا درد و دل کردم و خالی شدم یاد حرف محسن افتادم
«به حرف دلت گوش کن»
دلم میخواست نماز بخونم ایستادم و مهرو جانمازمو از توی کیفم در اوردم و دورکعت نماز زیارت خوندم!