#رمان_عشق_پاک
#پارت155
همینکه نشستم نگاهی مظلوم و پر از استرس به پرستار کردم وگفتم
_ببخشید میشه اروم بگیرید؟!
خنده ای کرد و گفت
_چه جوری یعنی نازش کنم ازش خون بیاد؟!
_نه یعنی یه جوری بگیرید من خونو نبینم!
_عزیزم شما روتو اون طرف کنی نمیبینی!
دیگه حرفی نزدم و شروع کردم توی دلم صلوات بفرستم و دعا کنم
چشمامو بهم فشار میدادم و ذکر میگفتم ..
_تموم شد خانوم کاری داشت؟!
یکی از چشمامو باز کردم و با تردید نگاه به پرستار کردم و گفتم
_خون جلوم نیست؟!
خندید و گفت
_نه نیست خیالت راحت
نفس راحتی کشیدم و چشممو باز کردم که چشمم خورد به یه پرستار بیرون اتاق که آزمایش خونا دستش بود و داشت رد میشد://
همون موقع پس افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه چندتا قطره اب خنک توی صورتم ریخته شد و یکی به زور میخواست آب قند دهنم کنه!:/
چشممو باز کردم و اب قندو خوردم حالم بهتر شد رفتم دم در محسن با دیدنم لبخندی زد و گفت
_دو ساعته چیکار میکردی؟!
خنده ای کرد و گفت
_گفتم لابد غش کردی دارن به دادت میرسن!
میخواستم کم نیارم لبخندی زدم و گفتم
_نه اتفاقا اقا محسن غش نکردم که هیچ گفتم زود ازمایشو بگیر من عجله دارم میخوام برم بیرون!
محسن خندید و گفت
_نه بابا دمت گرم اصلا فکرشم نمیکردم!
حالا تا کی منتظر بمونیم جواب بیاد!؟
_گفت نیم ساعت دیگه جواب میاد
_باشه پس بیا بشین تا دوباره حالت بد نشده
۲۸ آذر ۱۴۰۳