#رمان_عشق_پاک
#پارت24
حسابی استرس شبو داشتم که چه حرفی بزنم و چیکار کنم از قبل همه حرفامو آماده کرده بودم که بپرسم و در این مورد آمادگی داشتم
هنوزم نمیدونم چرا مامان بخاطر فاطمه گفته نیان خونمون مگه فاطمه چیکار کرده؟! که تاکید کرد حتی با خبر هم نشه...
دو ساعت دیگه مونده تا قراری که با خاله گذاشتیم
باورم نمیشه که بعد از این حرف ها یعنی اگه من بگم بله دیگه محسن میشه همسرم؟
هنوز دو ساعت وقت هست پس برم نماز بخونم تا قلبم آروم بگیره
رفتم وضو گرفتم و اماده شدم و نمازمو خوندم بعد از نماز رفتم سجده و دعا کردم و چشمامو بستم...
نفهمیدم کی خوابم برد با صدای مامان که میگفت
_حسنا پس کجایی پاشو حاضر شو نیم ساعت دیگه باید بریم پاشو
چشمامو باز کردم و از جا پریدم وای من کی خوابم برد که نفهمیدم
سریع بلند شدم و جانمازمو جمع کردم و دوباره وضو گرفتم و رفتم سمت کمدم روسری یاسی رنگمو سرم کردم و روی سرم تنظیمش کردم کیفمو برداشتم و رفتم پایین
همه آماده نشسته بودن و نگاه به من میکردن با دیدنم بابا گفت
_خب عروس خانم بالاخره اماده شدی؟
بریم
لبخند زدم و گفتم
_ببخشید بله بریم
سوار ماشین شدیم
_مامان چرا علی رو نیاوردی؟
_بیاد چیکار بچه حالا خسته میشه اونجا
بقیه راهو سکوت کردم و ذکر گفتم
بالاخره رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم جایی که قرار گذاشته بودیم...