#رمان_عشق_پاک
#پارت25
محسن ایستاده بود و نگاه به ساعتش میکرد خاله و حسن آقا هم روی نیمکت نشسته بودن
بهشون نزدیک شدیم به خاله دست دادم جلو اومد و صورتمو بوسید بعد از خاله به حسن آقا سلام کردم
به محسن که رسیدم همینطور که سرش پایین بود اروم گفت
_سلام خوب هستید
اروم تر از صدای اون لب زدم و گفتم
_سلام ممنون شما خوبید
_بهتر از این نمیشم
بعد از این حرفش یه لبخندی زد و با دستمالی که از جیبش در اورد پیشونیشو پاک کرد
انقدر از این حرفش خجالت کشیدم که هیچی نگفتم
حسن آقا رو به بابا کرد و گفت
_حسین آقا ما بزرگترا بریم یه جای دیگه تا این جوونا راحت باشن
بابا به نشونه حرفش با سر تایید کرد
مامان جلو اومد و بوسم کرد و رفتن
بعد از رفتنشون من سمت راست نیمکت نشستم
محسن هم سمت چپ و با فاصله زیاد...
بعد از کمی سکوتی که بینمون بود رو محسن شکست و گفت
_میشه دنبال من بیاید تا ببرمتون یه جایی؟
از حرفش حسابی جا خوردم نمیدونم قبول کنم یا نه با اکراه پرسیدم
_کجا؟
_همین جاست بیرون از شهدا نیست اگه میشه بیاید!
_باشه
قبول کردم چون میدونستم محسن آدمی نیست که منو جای بد ببره باهاش راه افتادم و چند قدم عقب تر از اون راه میرفتم
بعد از یه مسیر طولانی بین قبور شهدا بالاخره رسیدیم به یه شهیدی که آخرای گلستان شهدا بود و هیچکس سر اون قبر نبود و چقدر اونجا تاریک و دلگیر بود...
محسن روی پاهاش نشست و دستشو گذاشت روی قبر منم همونجور که ایستاده بودم شروع کردم دعا کردن...
محسن بلند شد و بلوکی که اون نزدیکی بود آورد و گذاشت یکی دیگه هم بود آورد و خودش نشست...
ازش پرسیدم
_ماجرای این شهید چیه اسمش چیه؟
_این شهید گمنامه تقریبا میتونم بگم داداش منه
با تعجب پرسیدم
_داداشت؟ یعنی چی؟
_اره داداشم کسی که توی بدترین شرایط دعام کرد من الان هرچی دارم از دوتا چیز دارم یکیش دعای مادرمه یکیشم به برکت همین شهیده...