#رمان_عشق_پاک
#پارت33
رفت بیرون و ماشینو آورد و نشستیم تا مامان و خاله هم بیان دیگه باهاش هیچ حرفی نزدم از شوخی که کرده بود اصلا خوشم نیومد داشتم تا سکته میرفتم!
برای همین سرم توی گوشیم بود و سکوت کرده بودم.
محسن هم با ناراحتی زیر چشمی از توی آیینه یه نگاهی مینداخت
به خاله زنگ زد و گفت
_سلام مامان جانم کجایید پس ما توی ماشین منتظریم
باشه چشم زود بیاید یاعلی
گوشیو قطع کرد و دوباره نگاه به بیرون کرد منم همون طوری سرم توی گوشی بود
_حسنا خانم از دست من ناراحتید؟
دلم میخواست بگم اره ناراحتم اما خب دلم نیومد بهترین روز زندگیمو خراب کنم
_نه فقط یکم دلخورم
_عذر میخوام میخواستم یکم شوخی کنم
_اشکال نداره اینم خاطره میشه!
لبخندی زدم با لبخندم لبخندی زد و خوشحال نگاه به بیرون کرد
بعد از چند دقیقه خاله و مامان اومدن
خاله درو باز کرد و نشست جلو
مامان هم کنار من
_سلام مامان خانم و خاله خانم چه عجب!
مامان با لبخند نگاه به محسن کرد و گفت
_جاتون خالی انقدر خرید کردیم!
برگشتم نگاه مامان کردم و گفتم
_شما که گفتی فقط دوتا لباس خریدیم!
همشون خندیدن
_حالا دیگه یه دوتاش از دستمون حسابش در رفت!
محسن ماشینو روشن کرد و راه افتاد توی راه مامان و خاله با محسن شوخی میکردن
محسن کنار یه شیرینی فروشی ایستاد
رفت و یه جعبه شیرینی خرید و اومد تو
مامان زد روی دست خودش و گفت
_وای ببین اصلا یادمون رفت بپرسیم جواب ازمایش چیشد خوب بود یا نه!
محسن سرشو انداخت پایین و گفت
_بله خداروشکر مثبته
پس خاله به نظرت جواب منفی بود و من شیرینی خریدم؟
همشون خندیدن مامان رفت جلو تر و پیشونی محسن رو بوس کرد و تبریک گفت
بعدم منو بوس کرد
خاله هم معترضانه گفت
_عه اجی زرنگیا حالا که من دستم به حسنا نمیرسه که بوسش کنم تو از طرف من بوسش کن پیاده شدیم خودم میبوسمش
_چشم حتما
مامان هم از طرف خاله بوسم کرد و خاله تبریک گفت
کنار طلا فروشی ایستاد و پیاده شدیم
رفتیم داخل طلا فروش با محسن حسابی گرم گرفته بود
انگشتر ها رو آورد جلو و گفت انتخاب کن.
یه انگشتر ظریف قشنگ رو برداشتم و دستم کردم خیلی به دستم میومد
لبخند زدم و روبه خاله و مامان گفتم
_چطوره؟
خاله گفت
_ هرجور خودت دوست داری عزیزم
مامان گفت
_دوستش داری؟
لبخند زدم و گفتم
_اره قشنگه
خاله انگشترو گرفت و به محسن گفت همینو انتخاب کردن