eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
رفت بیرون و ماشینو آورد و نشستیم تا مامان و خاله هم بیان دیگه باهاش هیچ حرفی نزدم از شوخی که کرده بود اصلا خوشم نیومد داشتم تا سکته میرفتم! برای همین سرم توی گوشیم بود و سکوت کرده بودم. محسن هم با ناراحتی زیر چشمی از توی آیینه یه نگاهی مینداخت به خاله زنگ زد و گفت _سلام مامان جانم کجایید پس ما توی ماشین منتظریم باشه چشم زود بیاید یاعلی گوشیو قطع کرد و دوباره نگاه به بیرون کرد منم همون طوری سرم توی گوشی بود _حسنا خانم از دست من ناراحتید؟ دلم میخواست بگم اره ناراحتم اما خب دلم نیومد بهترین روز زندگیمو خراب کنم _نه فقط یکم دلخورم _عذر میخوام میخواستم یکم شوخی کنم _اشکال نداره اینم خاطره میشه! لبخندی زدم با لبخندم لبخندی زد و خوشحال نگاه به بیرون کرد بعد از چند دقیقه خاله و مامان اومدن خاله درو باز کرد و نشست جلو مامان هم کنار من _سلام مامان خانم و خاله خانم چه عجب! مامان با لبخند نگاه به محسن کرد و گفت _جاتون خالی انقدر خرید کردیم! برگشتم نگاه مامان کردم و گفتم _شما که گفتی فقط دوتا لباس خریدیم! همشون خندیدن _حالا دیگه یه دوتاش از دستمون حسابش در رفت! محسن ماشینو روشن کرد و راه افتاد توی راه مامان و خاله با محسن شوخی میکردن محسن کنار یه شیرینی فروشی ایستاد رفت و یه جعبه شیرینی خرید و اومد تو مامان زد روی دست خودش و گفت _وای ببین اصلا یادمون رفت بپرسیم جواب ازمایش چیشد خوب بود یا نه! محسن سرشو انداخت پایین و گفت _بله خداروشکر مثبته پس خاله به نظرت جواب منفی بود و من شیرینی خریدم؟ همشون خندیدن مامان رفت جلو تر و پیشونی محسن رو بوس کرد و تبریک گفت بعدم منو بوس کرد خاله هم معترضانه گفت _عه اجی زرنگیا حالا که من دستم به حسنا نمیرسه که بوسش کنم تو از طرف من بوسش کن پیاده شدیم خودم میبوسمش _چشم حتما مامان هم از طرف خاله بوسم کرد و خاله تبریک گفت کنار طلا فروشی ایستاد و پیاده شدیم رفتیم داخل طلا فروش با محسن حسابی گرم گرفته بود انگشتر ها رو آورد جلو و گفت انتخاب کن. یه انگشتر ظریف قشنگ رو برداشتم و دستم کردم خیلی به دستم میومد لبخند زدم و روبه خاله و مامان گفتم _چطوره؟ خاله گفت _ هرجور خودت دوست داری عزیزم مامان گفت _دوستش داری؟ لبخند زدم و گفتم _اره قشنگه خاله انگشترو گرفت و به محسن گفت همینو انتخاب کردن