eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
محسن انگشترو داد دست طلا فروش و گفت _همینو پسندیدن خاله و مامان گفتن _مبارکت باشه عزیزم از خجالت لپ هام سرخ شده بودن _ممنون محسن رو به مامانش گفت مامان شما برید توی ماشین منم الان میام با خاله و مامان از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم توی ماشین نشستیم خاله به مامان گفت _امروز محسن میگفت دیگه همه طلاها رو بخریم برای عقد من گفتم نه حالا زوده بره مأموریت و بیاد بعد که تاریخ عقدو مشخص کردیم بقیشو میخریم مامان گفت _باشه اشکال نداره الان خیلی زوده حالا به سلامتی بره و بیاد وقت زیاده محسن یکم دیر کرد هنوز از مغازه نیومده بیرون گوشیمو روشن کردم فاطمه سه تا پیام داده بود .کجایید پس؟ .چرا جواب نمیدی .الو! اخه من چی بهش بگم ،بگم رفتیم کجا؟ جوابشو ندادم و گوشیو گذاشتم توی کیفم بالاخره محسن اومد با لبخند نشست توی ماشین _سلام ببخشید دیر شد من و آقا مصطفی چند وقت بود همو ندیدیم دیگه حسابی گرم گرفته بودیم خاله گفت _عه این همون سیده که طلا فروشی داره باهات رفیقه؟ _اره خودشه _اها چقد آقا بود خدا خیرش بده محسن ماشینو روشن کرد و راه افتادیم که بریم خونه اما سمت خونه نرفت جلوی یه رستوران نگه داشت رو به مامان و خاله گفت _خب بفرمایید پایین امروز ناهار مهمون من! مامان خندید وگفت _چرا زحمت میکشی عزیزم بریم خونه ما من خودم ناهار درست میکنم! محسن اخم نمایشی کرد و گفت _حالا امروز که من میخوام دعوتتون کنم قبول نمیکنید! خاله خندیدو گفت _چرا عزیزم میان حسنا جان عزیزم پیاده شو