آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت35 پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران غذا رو خوردیم و مامان به محسن گفت _ ممنون عز
#رمان_عشق_پاک
#پارت36
مامان رفت جلو
_گوشیتو بده به من تا تکلیفتو روشن کنم!
_مامان کاری نداشتم فقط میخواستم به شما زنگ بزنم شمارتونو نداشتم توی گوشیم بود نگران شده بودم
_اها بعد شماره نداشتی چرا زنگ نزدی به من؟چرا فقط پیام دادی!! بهونه نیار برای من گوشیتو بده به من حرفم نباشه
فاطمه که گریش گرفته بود گوشیو داد دست مامان
مامان هم گوشیو گرفت و رفت بیرون رو به من گفت
_هان چته زل زدی به من الان داری تو دلت خوشحالی میکنی اره دیگه تو عزیز مامانی تویی که از صبح میبرتت بیرون الان برمیگیردین هیچی هم بهت نمیگه
همینطوری که دست به سینه به در اتاق تکیه داده بودم گفتم
_من مگه مثل تو تنها رفتم بیرون یا اینکه مثل تو...
وسط حرفم پرید و گفت
_برو از اتاق بیرون حوصلتو ندارم برو
برو آخرو با صدای بلند گفت دیگه حتی خودمم دلم نمیخواست کنارش بمونم لباسهامو عوض کردم کتاب هامو برداشتم و رفتم پایین
مامان از آشپزخونه اومد بیرون
_مامان چی میخوری؟
_آب قند
از دست این من اخرش میوفتم سکته میکنم!
_عه خدانکنه مامان اینجوری نگو!
_چرا بار کردی اومدی پایین؟!
_هیچی فعلا چند وقت میخوام برم اتاق علی پیش فاطمه نباشم بهتره!
_از دست فاطمه!
_مامان راستی کی به فاطمه میگی؟
_امروز که اصلا حوصله ندارم اگه فردا موقعیتش بود میگم!
مامان رفت توی اتاق کتابمو باز کردم و نشستم روی زمین تا یکم درس بخونم
علی از مدرسه اومد درو باز کرد و اومد توی خونه
_سلام آبجی
_سلام عزیز دلم خسته نباشید!
با صورت خستش لبخندی زد
_مامان کجاست؟
_توی اتاقشه برو لباساتو عوض کن تا ناهار بیارم بخوری
_چشم
رفت سمت اتاقش و درو بست