#رمان_عشق_پاک
#پارت39
فاطمه از تموم کارایی که کرده بود پشیمون بود و گریه میکرد
فاطمه الان شده بود همون فاطمه ای که قبلا بود همونی که همیشه مهربونی از چشماش مشخص بود
_اجی اشکاتو پاک کن دیگه دلم نمیخواد اینطوری ببینمت!
سرشو انداخت پایین با دستم اشکاشو پاک کردم و سرشو آوردم بالا
_تو که الان نباید گریه کنی و ناراحت باشی تازه باید خوشحالم باشی از اینکه متوجه شدی کارت اشتباه بوده
الانم بخند تا من خندتو ببینم!
لبخندی نزد و باز بغض کرد
_فاطمه میخوام یه خبری بهت بدم که باید حتما لبخند روی لب هات باشه تا بگم!
فاطمه متعجب نگاهم کرد
_چه خبری؟
_تا نخندی که نمیگم!
_باشه میخندم بگو دیگه!
لبخندی بی حال زد
_خب هرچند این لبخندی که زدی اون نبود که میخواستم اما میگم!
خب قراره به زودی های زود بشی خواهر عروس!
فاطمه از حرفم شوکه شد
_یعنی چی میشم اجی عروس؟
_دیگه یکم فکر کنی بد نیستا
ابروهاشو به نشونه تعجب داد بالا و بعدش زد زیر خنده انقدر خندید که از چشماش اشک میومد
_وای حسنا باورم نمیشه راست میگی؟
_من با تو شوخی دارم؟!
دوباره زد زیر خنده
_حالا این دوماد کی هست؟
نکنه همون حسن کچله؟
_خیلی بدی خودت حسن کچلی
_منکه کچل نیستم حالا بگو ببینم کیه!
_محسن!
_محسن پسر خاله مریم!
_اره
دوباره خندید
_خب خوبه بهم میاید