#رمان_عشق_پاک
#پارت42
علی زود اماده شد و از پله ها دوید پایین
_خب من حاضرم بریم!
_به به چه داداش خوش تیپی دارم من!
_بله تازه فهمیدی!
_نه میدونستم چون اجیش منم
فاطمه گفت..
_اوه چه خودشونم تحویل میگیرن بسه بیاید بریم
مامان اومد دم در
_راستی حسنا بابا امروز ماشینو نبرده بیا سوییچو بگیر با ماشین برید!
_ممنون مامان!
_فقط مراقب باشید
_چشم
رفتیم بیرون تازه گواهینامه گرفتم یکم ترس دارم اما میتونم بشینم پشت فرمون!
علی سریع اومد که بشینه جلو فاطمه هم تا دید علی داره میاد سمت ماشین دوید تا اون بشینه بالاخره فاطمه موفق شد و نشست جلو
_خب حالا فاطمه خانم شما بگو کجا بریم!
_نمیدونم عروس خانم شما معمولا با آقاتون کجا میرید ما هم میایم همونجا!
_بامزه! من اصلا با آقامون تاحالا یه بارم پیام ندادیم چه برسه اینکه بریم بیرون!
_اه اه چه زوجای خشکی!
_تو اینطوری فکر کن
حالا بگو کجا بریم
_برو مستقیم تا بهت بگم
رفتیم و جلوی یه کافی شاپ ایستادیم و پیاده شدیم
_فاطمه اینجا بهش میاد گرون باشه ها!
_مهم نیست فعلا مهمون یکی دیگه ایم
_این یکی دیگه که میگی پول پدر گرامی خودت تو جیبشه!