#رمان_عشق_پاک
#پارت43
_اوه همه چی بهم ریخت که پس زنگ بزن آقاتون بگو پول بریزن برات
_دیگه چی؟!
_فعلا بیا تو بهت میگم!
_عجب پرویی هستی تو
_نوکرم
فاطمه خیلی دختر شیطونیه از اون روزی که باهام بد شد دیگه ندیدم اینجوری سر به سرم بزاره
_بیا دیگه!
_باشه اومدم
رفتیم تو و نشستیم
_فاطمه اینجاهارو از کجا بلدی!
_دیگه!
_راستی حسنا انگشتره که برات خریدن کجاست چرا دستت نمیکنی؟!
_خب همینجوری الکی که نمیشه دستم کنم باید بیان خودشون دستم کنن
_اوه اوه باریکلا بلدیا!
_پس چی!
_من میرم سفارش بدم چی میخوری؟!
_من هرچی نگاه این اسما میکنم چیزی دست گیرم نمیشه.
_خب پس هرچی برا خودم سفارش دادم برا توهم میگیرم
_باشه
_خب داداش قشنگ من چطوره؟
_آبجی یه چیزی بگم؟
_جانم؟
_تو میخوای عروس اقا محسن بشی؟
از حرفش خندم گرفت
_بله اما نه عروس اقا محسن خانم اقا محسن!
_من دلم برات تنگ میشه
_الهی من قربون دلت بشم مگه قراره جایی برم من!
_قول میدی نری؟
_اره من فعلا پیشتم غصه نخور داداشی
با شنیدن این حرفم از خوشحالی لبخند زد