#رمان_عشق_پاک
#پارت47
اول بابای محسن وارد شد بعدش خاله و بعدش محسن یه پیرهن سفید پوشیده بود یه دسته گل نسبتا بزرگ دستش بود
_سلام حسین آقا خوب هستید!
سلام خاله خوبید!
به من که رسید سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت
_سلام حسنا خانم بفرمایید مبارک باشه!
از حرفش خندم گرفت خوشم میاد خودشم تحویل میگیره و میگه مبارک باشه خندمو جمع کردم وگل و گرفتم
_سلام ممنون!
خیلی گل قشنگی بود فاطمه گل و از دستم گرفت و توی اشپزخونه برد
_بیا عزیز دلم کنار خودم بشین!
خاله وسط مبل سه نفره نشسته بود و محسن هم سمت راستش
نگاهی به مامان انداختم و رفتم کنار خاله نشستم از اینکه انقدر به محسن نزدیک شد قلبم هر لحظه بیشتر از قبل محکم کوبیده میشد !
خاله و مامان که مشغول صحبت بودن و حسن آقا هم با بابا هم حرفای همیشگی که درمورد کشور و مملکت میزنن رو تکرار میکردن
محسن هم سر به زیر نشسته بود و منم دست کمی ازش نداشتم
مامان گوشیشو از روی اپن برداشت و به طرف خاله گرفت
_اره ببین این مدلم خیلی قشنگه راحتم هست!
_وای ابجی اصلا چشمام از این فاصله نمیبینه عینکم که نیاوردم!
خاله این حرفو زد و از وسط ما بلند شد و رفت
با رفتن خاله استرسم بیشتر شد و شروع کرد دستام یخ بشه محسن که از کار مامانش خندش گرفته بود اروم اروم میخندید منم حرص میخوردم!....