#رمان_عشق_پاک
#پارت9
شب ساعت نه بابا از سرکار اومد اما مامان چیزی بهش نگفت چون میدونست که اگه بابا بفهمه باید فاطمه فاتحه خودشو بخونه...
اما من بیشتر از همه نگران خودش بودم که داره با خودش چیکار میکنه کاش میتونستم رابطمو باهاش بهتر کنم شاید باهام خوب شد و بتونم حرفمو بزنم
همین حالا وقتشه که برم و باهاش صحبت کنم
رفتم کنارش نشستم و گفتم
_چطوری آبجی قشنگم
_اوهوع آفتاب از کدوم طرف در اومده من شدم آبجی قشنگت
هیچوقت نمیتونه مثل ادم حرف بزنه همیشه باید آدمو ضایع کنه...
_مگه قراره آفتاب از جایی در بیاد حوصلم سر رفته اومدم باهم حرف بزنیم
_من حوصله حرف زدن ندارم الانم کار دارم
سرشو توی گوشیش کرد و انگشتاشو تند تند روی صفحه گوشیش زد و شروع به تایپ کرد
الان باید خودم یه موضوعیو مطرح کنم که اونم بیاد و حرف بزنیم
بهترین موضوع همین ماجرا خواستگاریه...
_اوم فاطمه یه سوال!
_هان؟!
_اگه برات خواستگار بیاد و نخوایش چه جوری به مامان اینا میگی که ردش کنن؟!
_هیچی میگم نمیخوامش زور که نیست!
حالا چیشده مگه...
_هعی هیچی دیروز یکی امد خونمون خواستگاری منم نمیخوامش هرچی هم به مامان میگم قبول نمیکنه گفت بهشون میگم آخر هفته بیان اما من...
فاطمه با صدای بلند زد زیر خنده و گفت
_حالا مگه پسره چیکارس لابد علاف و کچله
بازم زد زیر خنده
_درد انقد میخندی نخیرم نه کچله نه علاف سید هست و توی نیروی انتظامی کار میکنه..
فاطمه آب دهنشو قورت داد و گفت
_تو چقد کم داری آخه با این شرایط میگی نمیخوام!! من گفتم لابد کچلی کوری چیزیشه برای چی میگی نه؟
_خب نمیخوام دلیلی هم ندارم
_خب مامان اینا حق دارن بهت بگن باید بیان چون الکی داری بهانه میاری بیا برو یکم فضا اتاق باز تر بشه من راحت بشم
_تقصیر منه که با تو حرف میزنم اصلا...
از تختش اومدم پایین که برم بیرون دستمو گرفت و گفت...
_باشه بابا قهر نکن میتونم کمکت کنم
از حرفش چشمام برق زد و خوشحال گفتم
_چیکار کنیم؟؟؟
_هیچی آخر هفته که اومدن مثل عقب افتاده ها رفتار کن
و بلند زد زیر خنده انقدر خندید که اشک از چشماش میومد.....