#رمان_عشق_پاک
#پارت93
تا اذان صبح با محسن حرف زدم و از آیندمون گفتیم اسم بچه هامون رو انتخاب کردیم انقدر محو حرف زدن بودیم که زمان سریع گذشت
نمازمو خوندم و رفتم خوابیدم تا حداقل دوساعت خوابم ببره
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم محسن گفت ساعت ۹ میاد تا بریم
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸ بود
و فاطمه هم رفته مدرسه!
از تختم بلند شدم و رفتم پایین
مامان داشت قران میخوند با دیدنم تعجب کرد و گفت
_به به سلام سحر خیز شدی؟
_سلام صبح بخیر محسن گفت ساعت ۹ میاد بریم کابینت سفارش بدیم!
_عه باشه عزیزم برو صبحانتو بخور
رفتم و برای خودم چایی ریختم و صبحانمو خوردم و رفتم تا آماده بشم
لباس هامو پوشیدم و محسن زنگم زد رفتم بیرون
مثل همیشه روبه رو در خونمون ایستاده بود
از دور لبخندی زدم و رفتم سمت ماشین و سوار شدم
_سلااام عزیزممم صبحت بخیر!
_سلام خانومم صبح شما هم بخیر!
ببین توروخدا حالا هیچوقت ساعت هشت صبح پا نمیشدا امروز از ذوقش شب که نخوابیده الانم انقدر انرژی داره
بلند زد زیر خنده!
_خب ذوق دارم قراره خونمونو با آقامون خودمون با سلیقه خودمون بچینیم دیگه مگه تو ذوق نداری!
_اوه اوه مگه میشه ذوق نداشت واقعا از ته دلم خوشحالم....
کل راه باهم شوخی کردیم و کلی خندیدیم
بالاخره رسیدیم به کابینت سازی
همراه محسن پیاده شدم و رفتیم داخل محسن با فروشنده خیلی گرم سلام علیک کردن
_خب بفرمایید اینا نمونه های کابینتامون هست هرکدومو که دوست دارید انتخاب کنید!
آروم کنار گوش محسن گفتم
_کابینت رنگش سفید باشه
لبخندی زد و گفت
_چشم به روی چشم!
یکی از مدل ها خیلی چشممو گرفت سفید بودن با دسته های طلایی محسن هم گفت خوشش اومده
_آقای چراغی همینو پسندیدیم!
_مبارکتون باشه ماشاالله خوش سلیقه هم هستیدا
با محسن خندیدن و سفارش دادیم و اومدیم بیرون