آقایاباعبــداللّٰــہ...
https://eitaa.com/shahadat0_0/16170 هارهارهار نمکدون😐💔
خودم میدونم چقد نمکدونم لازم نیست بگی 😒😂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما فقط یک راه برای عبور آسان و سالم از فتنههای سنگین آخرالزمان داریم :
#سید_علی_خامنه_ای_مدظعه_العالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونم گاهی سخته ادامه دادن ...
#انگیزشـے
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها '
آقایاباعبــداللّٰــہ...
بریم زبان مون رو حل کنیم🗿💔 #روزمرگی
بلاخره تموم شد😅
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت100 با خوشحالی نگاه به کاغذ دیواریا کردم و گفتم _وااای محسن چقد اینا قشنگن
#رمان_عشق_پاک
#پارت101
یکم توی خونه موندیم و همه جا رو دیدم خیلی خونه به دلم نشسته!
صدای در اومد که خاله از پشت در گفت
_صاحب خونه!
به محسن نگاه کردم هردو خندیدیم محسن گفت
_جان صاحب خونه؟
درو باز کرد و خاله اومد بسم الله گفت و وارد شد
نگاهی به دور تا دور خونه کرد و گفت
_به به چقد قشنگ شده ماشاالله انشاالله خیرشو ببینید عزیزم!
محسن لبخندی زد و گفت
_چاکرم حاج خانوم!.
خاله خندید و گفت
_باریکلا راه افتادی
_دیگه چیکار کنم!
نگاهی به خاله کردم و گفتم
_خاله اتاقا هم ببین
خاله اتاق و حمام و دستشویی هم نگاه کرد و گفت
_همه چیز خیلیی قشنگه عزیزم مبارکتون باشه!
_سلامت باشید دست آقامون درد نکنه
محسن نگاهی بهم کرد و چشمک زد؛)
و گفت
_فقط تمیز کاری نیاز داره که فردا منو حاج خانومم میایم دوتایی کمر همت رو ببندیم!
خاله رفت پایین و من و محسن هم رفتیم
شامو خوردم و محسن رسوندم خونه و رفت
_سلاام مامان!
_سلام عزیزم بیا بالا!
علی روی مبل خوابش برده بود از پله ها رفتم بالا مامان و فاطمه توی اتاق نشسته بودن و میوه میخوردن نگاهی کردم و گفتم
_به به خلوت دو نفره مادر دختری رو بهم نزنم؟!
مامان خندید و گفت
_لوس نشو بیا بشین!
فاطمه گفت
_حالا خوبه همیشه تو کنار مامان بودی حالا یه بارم من!
دستامو به نشونه تسلیم بالا گرفتم و گفتم
_باشه باشه تسلیم!
هممون خندیدیم لباس هامو عوض کردم و رفتم کنارشون
_مشکوکید چیشده؟!
مامان نگاهی به فاطمه کرد و گفت
_فاطمه فرداشب خواستگاریشه!
با تعجب نگاهشون کردم و گفتم
_مبارک باشه میخواستید منو برای عروسی میگفتید دیگه!
#رمان_عشق_پاک
#پارت102
فاطمه گفت
_اهان ببخشید اون روزی که من غریبه شده بودم تو خونه و تا آزمایشم بهم نگفتی من حرفی زدم؟
فاطمه راست میگفت حقم داره دلخور بشه
_خب حالا این دوماد بدبخت کیه که میخواد بیاد تورو بگیره
فاطمه با پشتی زد توی سرم گفت
_حالا محسن بنده خدا خیلی خوشبخته از دست تو؟
_اره پس چی!
مامان خندید و گفت
_بسه انقد دعوا نکنید دیگه!
_مامان بگو دیگه پسره چیکارس؟
_فروشگاه داره خیلی خانواده خوبی هستن ۲۳ سالشه اسمشم محمد علی
_نه بابا جدیییی! حالا فرداشب میان؟
_اره فرداشب قراره بیان حرفاشونو بزنن!
یهو یاد حرف خاله افتادم و گفتم
_وااای مامان راستی خاله گفت پنجشنبه بریم جهیزیمو بچینیم!
_مگه کابینتا و کاغذ دیواریا رو زدن؟
_اره امشب انقدر قشنگ شد ماماننننن!
_مبارکت باشه دخترم باشه حالا امروز که سه شنبس به بابات میگم که کارا رو بکنیم پنجشنبه ببریم! دو هفته دیگه هم عروسیه بعدش بریم سراغ کارای عروسی!
_باشه مامان!
اونشب تا صبح با فاطمه حرف زدم و از تجربیاتم گفتم از شب خواستگاری حرفایی که باید بزنه و چیکار بکنه بالاخره بعد از کلی حرف زدن صدای مامان در اومد که گفت
_بخوابید دیگه صبح شدا!
_چشم شب بخیر
با فاطمه سریع چشمامونو بستیم و خوابیدیم
صبح از خوابم با صدای سشوار پاشدم فاطمه موهاشو داشت خشک میکرد
_فاطمه انقد صدا نکن بزار بخوابم!
_چقدر میخوابی پاشو بابا!
نگاهی به ساعت کردم ساعت ده و نیم بود بلند شدم و رفتم پایین
_سلام مامان. صبح بخیر!
_سلام عزیزم حسنا راستی!
_جانم؟
_زنگ بزن محسن بگو امشب بیاد برا خواستگاری!
_باشه الان زنگش میزنم
برای خودم چایی ریختم و رفتم روی مبل نشستم و زنگ زدم به محسن و گفتم که شب بیاد خونمون