eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
که عشـق در راه است ؛ و عاشقی فضیلت انسان ..🤍 -ابا‌اصالح- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اعمال‌قبل‌از‌خواب (: (ص‌)فرمودند: پیش‌ از خواب..
توضیح‌نمازشب﹞ ↲🌱نمازشب‌۱۱‌رڪعت‌است: 𝟏.چهارتانمازدورڪعتی؛به‌نیت‌نافله‌شب‌ -مانندنمازصبح! 𝟐.دورڪعت‌نمازبه‌نیت‌‌شفع -رڪعت‌اول:سوره‌حمد،توحیدوناس -رڪعت‌دوم:سوره‌حمد،توحیدوفلق 𝟑.یڪ‌رڪعت‌نمازبه‌نیت‌وتر -حمد،توحید«۳بار»،فلق‌وناس ↲🌱ودرقنوت‌نمازوترمی‌خوانید: -۷۰مرتبه‌،«استغفرالله‌ربی‌واتوب‌الیه» -استغفاربرای‌۴۰‌مومن«اللهم‌اغفر...نام‌مومن» -۳۰۰مرتبه‌،«الهی‌العفو» -۷مرتبه،«اللهم‌هذامقام‌العائذ‌بڪ‌من‌النار» ↲🌱وسپس‌بگویید: «رَبّ‌اغْفِرْلي‌وَارْحَمْني‌وَتُبْ‌عَلَيَّ‌اِنَّكَ‌اَنْتَ‌التّوابُ اَلْغَفُورُالرّحيم» ↲🌱تسبیحات‌حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیها؛ ﹝نڪته✍🏻﹞ -اگروقت‌ڪم‌باشدمی‌توانیدتنهاشفع‌ووتررابخوانید واگرڪمتروقت‌داشته‌باشید‌تنهاوتررابخوانید. -ازنیمه‌شب‌شرعی‌به‌بعدمیتوانیدبخوانید. -چون‌نمازمستحب‌است‌میتوانیدنشسته‌بخوانید. -ازاذڪارقنوت‌نمازوترمیتوانیدبه‌دلخواه‌کم‌وزیاد ڪنید! التماس دعا 🙏🏻🌼
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت140 بابا داشت اماده میشد که بره سر کار با مامان و بابا و فاطمه خداحافظی کردم و ت
گفتم _یعنی منو تنها ول می‌کنی میری؟! خندید و گفت _تنها نیستی که داری میری پیش آقا! محسن رفت سمت فرش آقایون و منم رفتم سمت خانما نمازمون رو به جماعت توی صحن خوندیم وبعد از تموم شدن نماز همه پراکنده شدن و محسن به طرفم اومد! باهم دیگه به سمت حرم رفتیم و دوباره اذن دخول خوند اما ایندفعه آروم! دلم میخواست بلند بخونه تا منم با صدای اون بخونم! _محسن! _جانم؟! _میشه بلند بخونی تا منم باهات بخونم؟! _باشه حتما! :)) محسن بلند خوند و منم باهاش زمزمه میکردم! بعد از تموم شدن دلم نمی اومد ازش جدا بشم؛ نگاهی بهم کرد و انگار از چشمام خوند و گفت _خیلی خوب اینجوری نگاه نکن بیا ببرمت یه جای خلوت و خوب! خندم گرفت از اینکه همیشه ذهنم رو میخوند:)) همه جای حرمو خوب حفظ بود! و توی رواق های پیچ تو پیچ اصلا گم نمیشد! رفتیم رواق شیخ بهایی محسن گفت _اینجا خلوت تره اگه خواستی برو پای ضریح ،زیارت کن، ولی دوباره بیا اینجا اگه هم گم شدی از خُدام حرم بپرس راهنماییت میکنن اینجا مقبره شیخ بهائیه! به سمت مقبره رفتیم نشست و دستشو گذاشت روی قبر و شروع به خوندن فاتحه کرد منم کنارش نشستم و همین کارو کردم وقتی فاتحه خوندنش تموم شد گفت _پس یک ساعت دیگه وعده! باهاش خداحافظی کردم و رفتم نشستم یه گوشه و زانو هامو بغل کردم و زدم زیر گریه و همینجوری بی اختیار اشک هام از گونه هام میریخت بعد از اینکه حسابی با اقا درد و دل کردم و خالی شدم یاد حرف محسن افتادم «به حرف دلت گوش کن» دلم میخواست نماز بخونم ایستادم و مهرو جانمازمو از توی کیفم در اوردم و دورکعت نماز زیارت خوندم!
و بعد دو رکعت به نیت مامان و بابا و خاله و حسن آقا و خانوم جون و آقاجون و... انقدر نماز خوندم که حساب از دستم در رفت بعد از تموم شدن نماز یکم استراحت کردم و به سمت ضریح رفتم جلوی ضریح ایستادم جمعیت زباد بود و نمیشد خیلی ایستاد دستمو روی سینم گذاشتم و گفتم _سلام آقا!...قربونتون برم! اشک هام ریخت نمیدونستم چی میخوام میون گریه هام گفتم _اقا...خیلی...دوست دارم! زیارت کردم و برای همه اونایی که التماس دعا گفته بودن دعا کردم نگاهی به ساعت انداختم یک ساعت شده بود! برگشتم خداروشکر مسیر رو یاد گرفته بودم به رواق شیخ بهایی که رسیدم محسن منتظرم بود! توی چشمام خیره شد و گفت _زیارت قبول خانم! رفتی پیش اقا منو یادت رفت؟ یه ربعه اینجام ترسیدم گم شده باشی! خندیدم و گفتم _زیارت شمام قبول باشه آقاا نه اتفاقا تازه پیدا شدم:)) محسن بلند خندید و گفت _عههه باریکلاا به تو پس بی زحمت یه لطفی کن ما رو هم پیدا کن! _شما خیلی وقته پیدا شدی؛) از حرم اومدیم بیرون محسن ماشین گرفت گفتم _کجا میریم؟! _گشنه ات نیست؟! _راستشو بخوای چرا خیلییی! _خب میریم شام بخوریم!
نیمه هاش شب با صدای خش خش آرومی بیدار شدم چشم هامو باز کردم محسن بود آروم اینطرف و اون طرف میرفت و وضو میگرفت! انقدر خسته بودم که چشم هام دوباره بسته شدو خوابم برد با زنگ گوشیم برای نماز صبح بیدار شدم محسن توی هتل نبود! رفته بود حرم! از همون نیمه شب رفته بود از خودم حرصم گرفت که چرا همون موقع بیدار نشدم و اون رفته بود بدون اینکه منو صدا بزنه! نماز صبحمو خوندم دیگه خوابم نگرفت مشغول اماده کردن صبحانه شدم چند دقیقه بعد محسن پشت سرم بود بیصدا اومده بود که بیدارم نکنه! با دلخوری گفتم _اقا محسن خوب خرجت رو سوا کردی دلت اومد منو تنها بزاری؟! نون رو لای سفره گذاشتم محسن نشست کنارم تا موهامو ببافه! گفت! _دلم نیومد بیدارت کنم اخه خیلی قشنگ خوابیده بودی! جوابشو ندادم که گفت _امروز بریم تفریح؟! _منت کشی؟!. _تو اینجوری فکر کن خوبه؟! _اوممم خوبه! ** یک هفته‌ای که توی مشهد بودیم به سرعت گذشت روز اخر شد رفتیم بازار و برای همه سوغاتی خریدیم ساعت 2 ظهر پروازمون بود و رفتیم فرودگاه وقتی رسیدیم بابا و مامان و علی و فاطمه اومده بودن استقبالمون رفتیم خونه خودمون خاله دم در با منقل اسپند ایستاده بود بعد از دست و روبوسی رفتیم خونه مامان غذا پخته بود و همه خونه ما اومده بودن برای زیارت قبولی! ولی انگار ما رفته بودیم مهمونی! بعد شام یکم نشستن و محسن سوغاتی ها رو به همه داد و بعد یکم نشستن رفتن خونه! انقدر خسته شده بودیم از صبح که سریع خوابمون برد! یک هفته بعد از مشهد ما امروز عقد فاطمه است! آماده شدیم و رفتیم محضر بالآخره بعد چندماه نامزدی عقد کردن بعد تموم شدن خطبه به خونه بابا رفتیم و مهمونی دادیم و همه فامیل هم اومدن و یه جشن کوچیک گرفتیم اخرای شب بود محسن زنگ زد خسته است و فردا باید بره سر کار کمک مامان و بقیه جمع و جور کردیم که مامان دیگه گفت _برو خونه عزیزم شوهرت منتظره! باهمه خداحافظی کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین نشسته بود _سلااام چطوری _سلام عزیزم الحمدلله تو چطوری _خداروشکر _بریم؟! _بریم! دو سه روزی که از عقد فاطمه گذشت زمزمه های محسن برای رفتن به مأموریت شروع شد! مستقیم حرفش رو نمیزد اما لا به لای حرفاش میفهموند که چی توی سرشه!
یک شب که محسن توی اتاق پای لب تاپ نشسته بود رفتم تا لباس های کثیفش رو بردارم و بشورم! جیب هاشو نگاه کردم که چیزی توش نباشه که برگه ای توی جیب کتش پیدا کردم کنجکاو شدم بدونم اون کاغذ چیه؟! بازش کردم و خوندم با خوندنش سرم گیج رفت! برگه اعزام به سوریه! دلم ریخت پایین یعنی محسن قراره بره سوریه؟! نتونستم طاقت بیارم رفتم توی اتاق کنارش و بغضی توی گلوم بود همینجوری که سرش توی لب تاپ بود گفت _چیشده چرا توهَمی! حرفی نزدم فقط نگاهش کردم لب تاپو خاموش کرد و گفت _حسنا میگم چیشده؟! با بغض گفتم _محسن کجا داری میری؟! خندید و نگاهی به خودش کرد و گفت _والا با این پیژامه کجا برم ؟! _لوس نشو خودت میدونی چی میگم! برگه اعزام رو نشونش دادم و گفتم _این چیه ؟! _این....آها! شنبه صبح اعزام به سوریه است؛ پاهام لرزید یاد اون روز صبح جلوی مسجد افتادم محسن فهمید حالم بده از اتاق بیرون رفت و نشست روی تخت چوبی کنار حیاط و دست هاشو دور زانوهاش حلقه کرده بود رفتم کنارش نشستم و گفتم _فقط که تو نیستی! ما تازه از ماه عسل برگشتیم!هنوز چندماه نمیشه اومدیم سر خونه زندگیمون تو هم که میدونی اوضاع اونجا چیه! وسط حرفم پرید و گفت _توام اگه رفته بودی و اوضاع اونجا رو میدیدی این حرفو نمیزدی خدا می‌دونه اگه بخاطر تو نبود دو ماه پیش رفته بودم! از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم _حق داری! فکر میکنی مزاحمتم دست و پاتو بستم به زندگی مانع کارت میشم حق داری پشیمون بشی! محسن نگاهم کرد و گفت _دیگه این حرفو نزن هروقت پشیمون بشم دیگه ادامه نمیدم! اشکام از گوشه چشمم سرازیر شدن از دست محسن ناراحت نبودم از خودم بدم می اومد که مثل زنجیر شده بودم به دست و پای اون و از عشق و علاقم به محسن قفسی ساخته بودم که جلوی پروازشو بگیره!
دیگه نتونستم آروم اشک بریزم و صدای هق هقم بلند شد محسن متوجه شد گریه میکنم ناراحت نگاهم کرد و دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و با کلماتی سربریده و تند شروع کرد معذرت خواهی کنه! _گریه نکن جان من! ببخشید،باور کن منظوری نداشتم اخه این جملت خیلی منو کلافم کرد! پایین تخت رو به روم نشست اشکامو پاک کرد و گفت _میدونی که من نمیتونم اشکاتو ببینم جون محسن بس کن! با حسرت نگاهش کردم و گفتم _میدونم که نمیتونم جلوی رفتنت رو بگیرم نمیخوامم بگیرم میدونم که بالاخره هم میری! اما منو تنها میزاری و میری! _جون محسن شروع نکن طاقت اشکاتو ندارم حسنا! راست میگفت وقتی گریه میکردم مثل مادری که نوزادش به گریه می افتاد هول میشد و دست و پاشو گم میکرد اشکامو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم _باشه برو! دوباره گریم شدت گرفت و زدم زیر گریه محسن بغلم کرد و سرمو گذاشت روی شونه های مردونه اش! **** شب شنبه رسید و محسن خوشحال از اعزام شدنش و من ناراحت از اینکه نکنه بره و .... همون شب وسیله هاشو جمع کرد وبعد از شام خوردن گفت _حسنا بریم خونه بابام و بعدم خونه بابات؟! _اره براچی ؟! _میخوام خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم! بغض به گلوم فشار اورد اما دیگه نمیخوام دم رفتنش اشکمو ببینه اجازه نداد من دست به ظرف ها بزنم خودش سفره رو جمع کرد و ظرف ها رو شست محال بود محسن ظرف بشوره و آب بازی راه نندازه! وقتی حسااابی به جای ظرفا منو خیسم کرد آماده شدیم و رفتیم پایین!
محسن وقتی به خاله گفت که قراره بره سوریه خاله هم مثل من زد زیر گریه و اجازه نداد اما محسن خوب بلد بود دل به دست بیاره با حرفاش دل خاله هم به دست اورد و حلالیت طلبید و حسن اقا هم از اولش راضی بود خاله تا نزدیک در اومد و همینجوری گریه میکرد منم جوری که محسن متوجه نشه اشک میریختم! خداحافظی کردیم و رفتیم خونه بابام! مامان هم با شنیدن سوریه کلی نگران شد و گفت که زن تازه عروست رو کجا میخوای ول کنی بری تو دل داعش اجازه نمیدم اما خب محسن کلی دلیل اورد که اگه نرم دشمن میاد کشور خودمون و... بالاخره مامان هم راضی شد بالاخره صبح رفتن رسید صبحانه مفصلی چیدم و محسن رو صدا کردم اصلا چیزی از گلوم پایین نمیرفت محسن چندتا لقمه خورد و من همینجوری نگاهش میکردم! _چرا نمیخوری؟!. _نمیتونم! _عههه یعنی چی نمیتونم بخور! _نمیشه نمیره پایین! _پس منم نمیخورم برای اینکه محسن بخوره خودمو با لقمه های خیلییی کوچیک سرگرم میکردم تا اونم بخوره بالاخره اماده شد و رفتیم پایین مامان و بابا و خاله و حسن آقا و همه اومده بودن بدرقه محسن! تا دَم سپاه رفتیم بیشتر پاسدارا خانواده هاشونم اومده بودن بدرقه لحظع رفتن رسید! و من قلبم اروم نداشت! بغض جلوی راه نفسمو گرفته بود اما اشک نریختم محسن رفت بالا و گفت _حسنا جان اونجا خیلی سخت میشه تماس گرفت تا جایی که بتونم تماس میگیرم اما خیلی منتظر نباش! با این حرف محسن بغضم سر باز کرد و اشکم ریخت روی گونه هام محسن با ناراحتی رو به خاله گفت _حاج خانوم توروخدا شما یه چیزی بگو نمیدونم چرا اینجوری می‌کنه! خاله خودش حالش دست کمی از من نداشت بغلم کرد و اروم در گوشم گفت _بزار با خیال راحت بره این طوری همش دل نگرون توعه تو که محکم تر از این حرفا بودی دلت رو قرص کن ببین! فقط که محسن ما نیست داره میره یه اتوبوسن! همه شون هم مثل محسن زن و مادر و خانواده دارن حتی بعضی هاشون بچه هم دارن! برای سلامتیش دعا کن و بسپارش به خدا!:)) اشک هام بند اومد و دلم قرص شد حالا فهمیدم دل به دست اوردن رو محسن از کی یاد گرفته بود...
حالا دیگه محسن سوار شده بود و از پشت پنجره دست تکون داد و لبخندی زدم و اتوبوس راه افتاد و دل ما هم با خودش برد! مامان و خاله اصرار داشتن یا به خونه خاله برم یا خونه مامان نرم خونه تنها! اما دلم میخواست تنها باشم و بهونه اوردم که کار دارم و خونه به هم ریخته است هرجوری بود به خونه خودمون رفتم همین که رسیدم چادرمو روی مبل گذاشتم و به نیت محسن لای قران رو باز کردم سوره یوسف اومد! شروع به خوندنش کردم بعد از تموم شدن قلبم اروم شد مامان طاقت نیاورد و اومد وسیله هامو جمع کرد و منو با خودش برد خونشون توی راه شاکی بود و گفت _حالا نمیشد زن تازه عروس مریض رو ول نکنه بره؟! خدا رو خوش میاد ؟ از این یه نفر سوریه امن و امان میشه؟! گفتم _ اگه همه همین حرفو بزنن که دشمن میاد در خونه هامون! _هموننن! به درد همدیگه میخورید راست میگن خدا نجار نیست! این چند وقتی که محسن نیست سرمو به دانشگاه و کار فرهنگی توی مسجد محلمون گرم کردم تا کمتر اذیت بشم اگه توی خونه میموندم حسابی بهونه میگرفتم * یه هفته ای میشه محسن رفته و هیچ خبری ازش ندارم و روز به روز دلتنگیم بیشتر و دلشوره هم که دست از سرم بر نمی داره صبح از خواب بیدار شدم تا برم دانشگاه صدای گوشیم بلند شد شماره ناشناس عجیبی بود! جواب دادم که صدای دلنشین محسن توی گوشم پیچید با خوشحالی و ذوق شروع کردم باهاش حرف بزنم همینکه پرسیدم کی میای گوشی قطع شد! خوشحالیم انگار عمرش کوتاه بود همونجا نشستم روی زمین و دستمو دور زانوم حلقه کردم و زدم زیر گریه!
بازم جای شکر داشت که صداشو شنیدم اماده شدم و رفتم دانشگاه اصلا تمرکز روی درس نداشتم و چیزی نمیفهمیدم... یک ماهی میشد که خونمون نرفته بودم و دلم برای خاطراتی که با محسن داشتم تنگ شده بود از راه مسجد رفتم خونه و زنگ زدم مامان هرچی اصرار کرد که برم خونشون قبول نکردم که گفت _من حریف زبون تو نمیشم برو! ظهر بود و حسابی گشنم بود حال غذا پختن هم نداشتم نون و پنیر داشتیم و یکم هم گوجه و خیار پلاسیده توی یخچال برداشتم و توی سینی گذاشتم و نشستم جلو تلوزیون تا بخورم چشمم به قاب عکس محسن افتاد لبخندی زدم و گفتم _معلوم هست کجایی؟! اولین لقمه رو که گذاشتم توی دهنم زنگ آیفون بلند شد کسی معلوم نبود چادرمو سرم کردم و رفتم دم در احتمالا مامانه! پرسیدم کیه؟! صدای مردونه ای گفت _کی باشه خوبه!! شک کردم پرسیدم _شما؟! _ای بابا فقط یک ماه من رفتم به همین زودی فراموشم کردی؟ نفهمیدم چه جوری درو باز کردم و پریدم تو بغلش ازم جدا شد و گفت _عهههه زشته وسط کوچه! اومد توی خونه و وسیله هاشو گذاشت رو زمین و رفتیم توی خونه نگاهی به سینی کرد و گفت _ای بابا اینجا هم که نون و پرچمه! _نون و پرچم!!؟ خندید و گفت _خیار و پنیر و گوجه چی میشه ؟! پرچم! خندیدم و گفتم _ظاهرا بد نگذشته بساط جوک و شوخی هم به راه بوده!