eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی تنها کسی که میتونه خوبم کنه تویی حسین...🙂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30_ahd_01.mp3
1.82M
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @Nurulsama ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(:💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
رفقا واقعا الان حالم خوب نیست نیازمند این الهی به رقیه هاتون هستم😔💔
الهی به رقیه سلام الله علیها الهی به رقیه سلام الله علیها الهی به رقیه سلام الله علیها الهی به رقیه سلام الله علیها الهی به رقیه سلام الله علیها انشاالله خدا وند به حرمت حضرت رقیه سلام الله علیها حالتون خوبه خوب کنه الهی آمین یا رب العالمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی ظهور می‌کنند و ندای انابقیة‌الله سر می‌دهند چه کسانی سریع خودشون رو به حضرت می‌رسونن؟ حجت‌الاسلام والمسلمین استاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شگفت از عنایت حضرت زهرا به ارادتمندان واقعی شان زن اگر زن باشد باعفت باحیا ، مرد به گرد پایش هم نمی‌رسد.
بازداشت ۱۴ تروریست داعشی در ۴ استان کشور وزارت اطلاعات: در عملیات‌های انجام‌ شده توسط ادارات کل اطلاعات استان‌های تهران، البرز، فارس و خوزستان با همکاری جامعه اطلاعاتی کشور، ۱۴ نفر از عناصر هدایت‌شده از سوی گروهک آمریکایی-صهیونیستی موسوم به «داعش خراسان» شناسایی و با دستور مرجع قضایی بازداشت شدند. متهمان مورد اشاره در چند روز اخیر با هدف انجام عملیات‌های تروریستی و به‌صورت غیرقانونی وارد کشور شده بودند. ۷ فرد داعشی در استان فارس و ۷ تروریست دیگر در استان‌های تهران، البرز و خوزستان دستگیر شدند. نتایج حاصل از تحقیقات و بازجویی‌ها متعاقباً منتشر خواهد شد.
🌷 🌷 (۴ / ۲) !!! 🌷....ترسیدم و ایستادم. چند بار داد و فریاد کرد تا فرمانده اردوگاه سر رسید. ابتدا مرا با دست نشان داد و وقتی متوجه رضا و امدادگر شد که به طرفم می‌آیند، صدایش را بیشتر بالا برد و به جنب و جوش افتاد. سرگرد هم که تازه وارد صحنه شده بود، چیزهایی را بلغور کرد: «چی می‌گه؟» رضا نگاهش را به سمت فرمانده اردوگاه که نگران و دستپاچه ما را تماشا می‌کرد انداخت و گفت: ـ هیچی. واسه خودش زرزر می‌کنه. فکر کنم ترسیده و می‌خواد بدونه تو واسه چی یه دفعه بلند شدی و می‌خوای بری تو سوله. ـ خب یه جوری حالیش کن پام کرم گذاشته و دکتر می‌خوام. همین که دست بردم زخم پایم را نشان سرگرد و نگهبان بدهم، سرگرد کلت کمری‌اش را رو به آسمان گرفت و چند تیر هوایی شلیک کرد. 🌷با صدای تیر، همه ساکت شدند و رضا و امدادگر، از من فاصله گرفتند. قلبم به شدت می‌تپید و داشتم قالب تهی می‌کردم، اما وقتی با اشاره به زخم پایم فرمانده اردوگاه را متوجه موضوع کردم، با خشم اسلحه‌اش را داخل غلاف گذاشت و شروع به صحبت کرد. من که چیزی متوجه نشدم اما یکی از میان اسرا، با لهجه‌ی خوزستانی گفت: «می‌گه دکتر نداریم.» با التماس از او خواستم بپرسد داخل دفتر اردوگاه، مایع ضدعفونی مثل بتادین، پرمنگنات، یا دارویی برای پانسمان دارند. سرگرد چشمش را به زخم پایم دوخت و با سگرمه‌های به هم کشیده، قبل از این‌که حرفی زده شود، جوابم را داد: «نه دکتر، نه دارو، هیچ کدوم رو ندارن.» 🌷برگشتم و با اضطرابی که وجودم را پر کرده بود، سرِ جایم نشستم. سرگرد و نگهبان آرام شدند و امدادگر با باز کردن پارگی شلوارم، زخم را نگاه کرد: «رضا، ببین می‌تونی چند نخ سیگار از اینا بگیری.» خنده‌ام گرفت. ابتدا فکر کردم وقت مناسب گیر آورده و می‌خواهند از آب گل آلود، ماهی بگیرند. رضا به طرف فرمانده اردوگاه رفت و با ایما و اشاره، راضی‌اش کرد چند نخ سیگار و کبریت به او بدهند. سیگارها را که گرفت، دنبال آدم سیگاری گشت: «کی سیگاریه؟» کسی حاضر نبود بعد از یک ماه، آن هم با شکم خالی، لب به سیگار بزند. رضا خودش داوطلب شد و کبریت روشن را زیر سیگار گرفت. امدادگر هم زخم پایم را باز کرد و شعله‌ی کبریت را روی کرم‌ها گرفت. سوزش پا.... ....
901 تایی شدنمون مبارک🙂 اعضای جدید خوش اومدید:] "اعضای قدیمی هم موندگار باشید!:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" بنَفْسي أَنْتَ مِنْ نازِح ما نَزَحَ عَنّا " جانم به فدای آن غايبی که از ما دور است ولی جدا نيست . . . ! +دعای‌ندبه🌱:)
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت10 فکر نمیکنه نمیکنه وقتی هم فکر میکنه فکر چرت و پرت میکنه فکر کرده منم مثل اونم
همون شب بعد از رفتنشون بابا بهم گفت که الان عجله ای نیست و قشنگ فکراتو بکن بعدا یه جواب بهمون بده... بعد از رفتنشون بازم دو دل شدم که این یا محسن؟ فکرش رهام نمیکرد فقط از خدا خواستم که اگه محسن به صلاح من نیست هرچه زود تر مشخص بشه و من بتونم راحت انتخابمو بکنم رفتم پایین و کمک مامان ظرفای کثیفو شستم و رفتم سمت اتاقمون فاطمه لبخندی زد و گفت عروس خانم چطوره؟ و زد زیر خنده و بلند بلند میخندید پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم _عروس خانم؟؟ تا دو دقیقه پیش حسنا جونشون بودم که _خب از الان به بعد عروس خانمی بیا بگو ببینم چیکار کردی نقشتو عملی کردی؟ _نه بابا نتونستم _چرااااا؟؟؟ _اصلا وقتی دیدمش و باهاش حرف زدم دیدم نسبت بهش عوض شد میخوام فکرامو بکنم. . _عه پس مبارکه عروس خانم _مسخره بازی در نیار فاطمه که اصلا حوصله ندارم بلند زد زیر خنده و رفت سمت گوشیش منم بلند شدم و رفتم سمت کشو کمدم و درشو باز کردم و سجاده صورتیمو در اوردم و چادر گل دارمو سرم کردم و ایستادم دو رکعت نماز خوندم تا خدا راهو نشونم بده و تصمیم درست بگیرم.... دو روز از شب خواستگاری میگذره و من هنوز نمیدونم با خودم چند چندم... صدای مامان که با تلفن صحبت میکرد توجهمو جلب کرد و رفتم پایین _کی بود مامان؟ _خانوم جون بود گفت شب جمعه بریم خونشون _اها _برو دوتا چایی بیار بخوریم عزیزم _چشم رفتم آشپزخونه و دوتا چایی ریختم اومدم سمت پذیرایی و کنار مامان نشستم و چایی رو خوردیم و رفتم اماده بشم که امروز کلاس زبان دارم یکم کار کنم که بلد باشم....
بعد از کلاس بابا اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه توی راه گفت _ امروز مهمون داریم برو خونه کمک مامان کن لبخندی زدم و گفتم _اخ جون مهمونمون کیه؟؟؟ _خاله مریمت _چه عجب خاله مریم خونه ما؟؟ _اره خودش زنگ زد به مامان گفت امروز میام خونتون _اها بقیه راه با سکوت گذشت پیاده شدم و رفتم سمت خونه _سلااااام کسی خونه نیست؟ _سلام عزیزم توی اشپزخونم بیا ناهارتو بخور _چشم الان میام رفتم بالا فاطمه خواب بود چقدر هم میخوابه بلند گفتم _سلاااام یکم بیشتر بخواب _سلام و.... حرف نزن میخوام بخوابم _باشه بخواب هیچوقتم اعصاب نداره چادرمو در اوردم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین _به به مامان چی پختی؟ _قرمه سبزی پختم عزیزم _به به دست شما درد نکنه... نشستم و مشغول خوردن شدم _راستی مامان بابا گفت خاله میاد خونمون؟ _اره عزیزم یه ساعت دیگه میاد غذاتو بخور بیا کمکم میوه ها رو بشور _چشم غذامو خوردم و رفتم کمک مامان تموم لباسام خیس شده بود رفتم که عوض کنم الان خاله میاد از اشپزخونه بیرون اومدم که فاطمه داشت میومد پایین _چقدر کم خوابیدی؟ _دوست داشتم برو حوصله بحث ندارم زدم زیر خنده و گفتم _خب مگه چی گفتم دیشب تاحالا کم خوابیدی یه دو ساعت دیگه وقت داشتی _برو بابا رفتم سمت اتاق و لباسامو عوض کردم و نشستم کمی کتاب بخونم تا خاله بیاد... خیلی عجیبه که خاله خودش زنگ زده و گفته میاد یعنی چیکار داره؟؟....
بالاخره صدای زنگ اومد لبخند روی لب هام نشست حتما خاله اومده سریع رفتم پایین و با دیدن خاله لبخند روی لب هام نشست _سلام خاله جونم _سلام عزیز دلم خوبی قشنگم؟ _ممنون خداروشکر خوبم خاله رفت و نشست روی زمین هرچی مامان اصرار کرد که بالا بشینه قبول نکرد و گفت راحتم خاله اینا با وجود اینکه وضع مالی خوبی دارن اما همیشه ساده میگردن و ساده زندگی میکنن مامان کنار خاله نشست و گفت _خودت خوبی حسن آقا خوبن؟ محسن چطوره؟ ازش خبر داری؟ _الحمدلله همه خوبن محسن هم خوبه خداروشکر اره دیشب زنگم زد حرف زدیم اونجا چون منطقه محرومه آنتن ندارن هرجا که خودش آنتن داشته باشن زنگم میزنه حرف میزنیم _خب خداروشکر که سالمه انشاالله خدا خیرش بده _انشاالله چایی ریختم و رفتم سمت خاله و سینیو گرفتم جلوش و گفتم _بفرمایید _ممنون عزیز دلم _خواهش می‌کنم سینیو جلو مامان گرفتم که اشاره کرد نمیخوره سینیو گذاشتم روی میز و نشستم کنار خاله خاله رو به مامان کرد و گفت _فاطمه و علی کجان؟ _فاطمه حمامه علی هم توی کوچه بازی میکرد ندیدیش؟؟ _نه والا چشمام انقد ضعیف شده درست حسابی نمیبینم ندیدمش لبخندی زد و رو به من گفت _خب خاله جون کم حرف شدی قبلا مثل بلبل حرف میزدی برامون چیشده انقد ساکتی... خاله راست میگه از اون روز که یه حسی نسبت به محسن گرفتم خیلی کمتر با خاله حرف میزنم خجالت میکشم خیلی هم کلام بشم و مثل قبل شوخی کنم _نه خاله من کی کم حرف شدم؟ یکم فکرم مشغوله درسامه برا همین ساکتم... خاله نگاهی به مامان کرد و گفت _مطمئنی فکرش فقط مشغوله درسه...؟! مامان متعجب نگاه خاله کرد و گفت _اره بچم امسال کنکور داره چطوره مگه؟؟؟ خاله لبخندی زد و گفت هیچی یه خبرایی رسیده....
مامان با تعجب گفت _خیره چه خبری رسیده؟ خاله خندید و گفت _خیره. خانوم جون گفتن که برای حسنا جون خواستگار اومده مامان لبخند خشکی زد و گفت _اها اونو میگی فعلا که چیزی نشده حسنا داره فکراشو میکنه تا ببینیم چی میشه خاله نگاهی بهم انداخت و گفت خاله برو انگار فاطمه داره صدات میکنه گوشامو تیز کردم اما فاطمه که صدا نکرد با تعجب گفتم _خاله فاطمه که صدام نکرد!! مامان نگاه تیزی کرد و گفت _چرا یکم دقت کنی میفهمی که صدات کرد با ابروهاش بالا رو نشون. داد یعنی جای من نیست گفتم چشم و رفتم بالا اما توی اتاق نرفتم و از پشت نرده ها ایستادم تا گوش کنم ببینم خاله چی میخواد بگه که من نباید باشم.. خاله گفت _خب خواهر حالا دیگه ما نامحرم شدیم که نمیگی بهمون و باید از خانوم جون بشنویم _وای اجی این چه حرفیه بخدا هنوز خبری نیست معلوم نیست بشه نشه فعلا که حسنا گفته میخواد فکراشو بکنه _اجی راسیتش من این خبرو که شنیدم دیشب که محسن بهم زنگ زد بهش گفتم یهو صداش گرفت و ریخت بهم و گوشیو قطع کرد یک ساعت بعدش زنگ زد و گفت که حسنا رو میخواد و خیلی وقته میخواسته بهم بگه تا بیام بهتون بگم اما شرایطش نبوده حالا که بچم اینو شنید خیلی ریخته بهم و گفت که امروز بیام‌ و ببینم نظرتون چیه؟ با شنیدن این حرفی که خاله زد خشکم زد باورم نمیشه یعنی محسن هم حسش به من مثل حسیه که من به اون دارم... مامان صداشو صاف کرد و گفت _چی بگم اجی اخه اینا اومدن اگه حسنا نخواست حتما بهش میگم ببینم چی میگه کی بهتر از آقا محسن خاله لبخندی زد و گفت _پس من منتظرتون میمونم دیگه برم خیلی موندم سلام برسون _نه عزیزم این چه حرفیه چشم حتما خبرشو میدیم شما هم سلام برسون خاله رفت و من از طرفی توی شوک حرفایی که زد بودم از طرفی از ته دلم داشتم ذوق میکردم که محسنم منو دوست داره.....
خودمو اماده کردم که مامان اگه اومد ازم بپرسه نظرم چیه چه جوابی بدم من که مشخصه جوابم به محسن مثبته اما نباید حالا وا بدم و همون اول بگم که نظرم چیه... رفتم پایین و جوری که انگار هیچیو نشنیدم و خبر ندارم پرسیدم _مامان خاله رفت!؟! _اره عزیزم همین حالا رفت _چرا نگفتی بیام خداحافظی کنم؟ _عجله داشت خاله دیگه سریع رفت... منتظر بودم مامان هر لحظه بگه که نظرم چیه و ازم سوال بپرسه اما انگار مامان حالا حالا قصد پرسیدن نداشت فاطمه از حمام اومد و گفت _سلام کی اومده بود اینجا؟ _سلام خاله بود رفت _چقد زود رفت؟ _نمیدونم رفت و از روی اپن یه سیب برداشت و گاز زد رفت نشست روی مبل و تلوزیون نگاه کرد انقدر فکرم مشغوله که حوصله هیچ کاری ندارم رفتم سمت اتاقم تا یکم استراحت کنم حالم بهتر بشه روی تخت دراز کشیدم و ساعدمو گذاشتم روی چشمام انقدر خسته بودم که همون لحظه خوابم برد با صدای فاطمه که بلند بلند میخندید از خواب بیدار شدم اما همونجور که چشمام بسته بود دراز کشیدم صدای فاطمه میومد که میگفت _باشه یه جوری راضیشون میکنم حتما میام میام دیگه گفتم که تو نگران نباش باشه باشه میبینمت فعلا... تکونی به خودم دادم که فاطمه متوجه شد بیدارم چشمام رو باز کردم فاطمه گفت _از کی تاحالا بیداری؟ _سلام همین حالا بیدار شدم چطور _هیچی همینطوری بلند شدم و تختمو مرتب کردم رفتم سمت کتابام باید هرجوری که هست درسمو بخونم اما چیکار کنم که فکرم مشغوله و اصلا تمرکز خوندن ندارم چشمم روی صفحه کتاب اما ذهنم جای دیگه ای بود از حرفی که محسن زده بود خیلی خوشحال بودم هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روزی خاله بیاد و این پیشنهادو بده اما چیزی که نگرانم میکنه اینه که چرا مامان نمیاد بهم بگه‌ و نظرمو بخواد مگه به خاله نگفت هرچی حسنا بگه!...
5 پارت خدمتتون...
دانشگاه آدم‌سازی پرسیدم: علی آقا، شنیدم بچه‌های لشکر انصار، شما را خیلی دوست دارند. می‌گویند شما از بین زندانی‌ها، جرم بالاها و اعدامی‌ها را می‌برید جبهه و آن‌قدر رویشان کار می‌کنید که یک آدم دیگه‌ای می‌شوند! على آقا لبخندی زد و پرسید: از کی شنیدی؟ با افتخار و غرور جواب دادم: خُب شنیدم دیگه. بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم: این آدما خطرناک نیستند؟ تا به حال مشکلی برای شما پیش نیاورده‌اند؟ علی آقا با اطمینان گفت: نه؛ اصلاً و ابداً. من به نیروهام همیشه می‌گویم.... لبخندی زد و ادامه داد: به شما هم میگم زهرا خانم؛ اخلاق در جامعه حرف اول را می‌زند. اگر ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایده‌آلی داریم. اگه اخلاق افراد جامعه، اسلامی و درست باشه؛ کشور مدینه فاضله می‌شود. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشویم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیرد. من سعی می‌کنم با نیروهایم این‌طوری باشم و تنها چیزی هم که در زندگی خیلی خوشحالم می‌کند، این است که یک آدمی که راه اشتباه می‌رفته، در مسیر اصلی و الهی قرار بگیرد. امام(ره) فرمودند: جبهه، دانشگاه آدم‌سازیه. اگر ما پیرو خط امام هستیم، باید عامل به فرمایش‌های امام باشیم. خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار علی چیت سازیان، فرمانده اطلاعات، عملیات لشکر انصارالحسین(ع) همدان (معروف به ریش خرمایی و عقرب زرد) راوی: زهرا پناهی روا؛ همسر گرامی شهید
"اعتماد کن به خدایی اش":)) "اعتماد کن به خدایی اش":))
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
"اعتماد کن به خدایی اش":)) "اعتماد کن به خدایی اش":)) #زیبایی #عکاسی #ساخت_خودم
لطفاً ذخیره نکنید تو گالری تون و فقط هروقت خواستید بزارید کانالتون فور کنید ممنون🙂
میگفت: فڪرت‌‌كه‌شد امام‌زمان دلت‌‌میشه‌امام زمانی عقلت‌‌میشه امام‌زمانے تصمیم‌هات‌‌میشه‌امام زمانے تمام‌ زندگیت میشه امام‌زمانی رنگ‌آقارومیگیری‌كم‌کم... فقط‌اگه‌توی‌فكرت‌دائم امـام‌زمانـت‌باشه... خودتودرگیرامام‌زمان‌کن‌رفیق!! تا فکرگناه هم‌طرفت‌نیاد
می‌خواهید خدا عاشق شما شود ؟ قلم مےزنید براے خدا باشد قدم برمےدارید براے خدا باشد حرفـ مےزنید براے خدا باشد همه چے؛ همه چے براے خدا باشد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت سلام اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
آیا می دانید اولین تلفن بیسیم رو خدا اختراع کرد واسمش را گذاشت دعا! نه سیگنالش رو از دست میده ونه نیازی به شارژ دوباره اش دارین... هر جا هستین ازش خوب استفاده کنین همیشه در دسترس هست..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسان کن آن سنگینی که برروی قلبمان هست و فقط خودت از آن آگاهی...
یه‌سلام‌بدیم‌به‌آقاجآنمون