eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقا حالم بده ممکنه الهی به رقیه بگید برام!؟🙂💔
ولی بنظرم یکی از بدترین دردایی که میشه تجربه کرد ضربه خوردن از کسیه که همه درداتو بهش گفتی👩‍🦯🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30_ahd_01.mp3
1.82M
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @Nurulsama ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(:💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج‌‌جعفر‌شوشتری‌می‌گفت: هر‌کجا‌که‌باشی،‌اگر‌سه‌مرتبه‌تکرار‌کنی؛ "اَلسَّلَام‌ُعَلَیْک‌َیَا‌اَبَاعَبْدِاللهْ(ع)"❤️‍🩹
🌷 !! 🌷مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می‌گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد.... 🌷گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می‌خواستیم از جاده ای رد شویم که مین‌گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می‌دانی چی می‌شد ژیلا؟ خندیدم. با خنده گفت: تو نمی‌گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من! 🌹خاطره اى به ياد سردار خيبر فرمانده‌ى شهيد محمدابراهيم همت راوی: خانم ژیلا بدیهیان همسر شهید 📚 كتاب "به مجنون گفتم زنـده بمان" كتاب سوم، ص ٥٤
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
_
کتاب را که می‌خواند گفت: بابا! گفتم: جانِ بابا گفت: اینجا نوشته تو اگر دعام کنی حرفم بیشتر پیش خدا در رو دارد گفتم: من و ننه‌ات که صبح تا شب داریم دعات می‌کنیم گفت: آن را که می‌دانم می‌خواهم دعا کنی دعایِ من به گوش خدا برسه دعا کردم،آخرش هم به آسمان گفتم: فقط تا حدّی که داغش را نبینم!
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت35 پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران غذا رو خوردیم و مامان به محسن گفت _ ممنون عز
مامان رفت جلو _گوشیتو بده به من تا تکلیفتو روشن کنم! _مامان کاری نداشتم فقط می‌خواستم به شما زنگ بزنم شمارتونو نداشتم توی گوشیم بود نگران شده بودم _اها بعد شماره نداشتی چرا زنگ نزدی به من؟چرا فقط پیام دادی!! بهونه نیار برای من گوشیتو بده به من حرفم نباشه فاطمه که گریش گرفته بود گوشیو داد دست مامان مامان هم گوشیو گرفت و رفت بیرون رو به من گفت _هان چته زل زدی به من الان داری تو دلت خوشحالی میکنی اره دیگه تو عزیز مامانی تویی که از صبح میبرتت بیرون الان برمیگیردین هیچی هم بهت نمیگه همینطوری که دست به سینه به در اتاق تکیه داده بودم گفتم _من مگه مثل تو تنها رفتم بیرون یا اینکه مثل تو... وسط حرفم پرید و گفت _برو از اتاق بیرون حوصلتو ندارم برو برو آخرو با صدای بلند گفت دیگه حتی خودمم دلم نمیخواست کنارش بمونم لباسهامو عوض کردم کتاب هامو برداشتم و رفتم پایین مامان از آشپزخونه اومد بیرون _مامان چی میخوری؟ _آب قند از دست این من اخرش میوفتم سکته میکنم! _عه خدانکنه مامان اینجوری نگو! _چرا بار کردی اومدی پایین؟! _هیچی فعلا چند وقت میخوام برم اتاق علی پیش فاطمه نباشم بهتره! _از دست فاطمه! _مامان راستی کی به فاطمه میگی؟ _امروز که اصلا حوصله ندارم اگه فردا موقعیتش بود میگم! مامان رفت توی اتاق کتابمو باز کردم و نشستم روی زمین تا یکم درس بخونم علی از مدرسه اومد درو باز کرد و اومد توی خونه _سلام آبجی _سلام عزیز دلم خسته نباشید! با صورت خستش لبخندی زد _مامان کجاست؟ _توی اتاقشه برو لباساتو عوض کن تا ناهار بیارم بخوری _چشم رفت سمت اتاقش و درو بست
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت36 مامان رفت جلو _گوشیتو بده به من تا تکلیفتو روشن کنم! _مامان کاری نداشتم فقط
غذاشو آماده کردم _علی جان بیا ناهار بخور از پله ها اومد پایین _ممنون _خواهش میکنم مدرسه امروز خوب بود؟ _اره خیلی راستی مامان خوابه؟ _اره فکر کنم چطور _فردا جلسه داریم میخواستم بهش بگم _باشه بیدار شد بهش بگو الان خسته است مشغول خوردن غذا شد از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم تا یکم دیگه درس بخونم کاش انگشترو از خاله گرفته بودیم خیلی طرحشو دوست دارم اما خب باید دست خاله اینا باشه تو اونا بیارن خونه ما! راستی اصلا کی قراره بیان خونمون! مگه محسن اخر هفته نمیره؟ چشمم به صفحه کتاب بود و فکرم یه جای دیگه _مامان کجاست؟ با صدای فاطمه سرمو بالا اوردم و از فکرام اومدم بیرون _چی؟ _میگم مامان کجاست؟ _تو اتاق در اتاقو اروم باز کرد _نرو تو مامان تازه خوابش برده خسته است _حرف بیخود نزن مامان بیداره داره قران میخونه شونه هامو به معنی به من چه زدم بالا فاطمه رفت توی اتاق یعنی چیکار مامان داره نکنه دوباره با مامان بحث کنه حال مامان بد بشه! علی از آشپزخونه بیرون اومد _ممنون خیلی خوشمزه بود _نوش جانت عزیزم _اجی حسنا راستی بابا کی میاد خونه؟ _شب میاد عزیزم براچی؟ _صبح قول داد که شب بریم بیرون _خب اگه قول داده که حتما میبره! لبخند رضایت بخشی زد و تند تند از پله ها رفت بالا هرچی نگاه کتابم میکنم هیچی سر در نمیارم ازش چشمم خورد به گوشیم که روی میز بود...