eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
خب 5 پارت خدمتتون شب هم 5 پارت دیگه میزارم🙂
+پس‌چرا یوسف زهرا تنهاست؟💔🥲
جوان گفت : امام‌زمانت‌را میشناسے؟ پیرمرد : بلہ میشناسم! جوان : پس سلامش کن:) پیرمـرد: السلام‌علیڪ‌یاصاحب‌الزمان جوان لبخندے زد و گفت : و علیکم السلام:) آخ خدا تورو به بهترینات! همچین‌روزے رو.. نصیبمون‌کن
خدایا..!! اگه‌اشتباه‌کردیم،مارا،اصلاح‌کن اگه‌گُمـراه‌شدیم،هدایتمان‌کن اگه‌خواستیم‌تسلیم‌بشیم‌،کاری‌کن‌که‌ادامه‌بدیم آمین یا رب العالمین اللّهم‌خاطرًاطيبًاونفسًاهنيه‌وصدرًاراضيًا مرضيًاوقلبًاشاكرًالايغيب‌عنه‌ذكرك‌...🌱 - خدایابه‌مافکری‌نیك‌،روحی‌شادوسینه‌ای راضی‌ودلی‌سپاسگزارعطـاکن‌که‌یادتـوازآن‌ دورنباشد🙂
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
آنقدر روزها نمی‌خوابید که از فرط ‌خستگی می‌افتاد میگفت: پاسدار یعنی کسی که کار کنه بجنگه خسته نشه کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
00:00 الهم الرزقنا حرم حرم":)🥲❤️‍🩹
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت40 مامان درو باز کرد و با تعجب نگاه فاطمه میکرد _این چش شده تا دو دقیقه پیش گری
_راستی حسنا تو نمیخوای منو شیرینی بدی مثلا عروس شدی! _چرا حتما _خب پس پاشو همین حالا بریم من شیرینی میخوام! _اخه الان؟ _اره مگه چیه الان؟ _به مامان بگو اگه اجازه داد باشه! خندید و پاشد گونمو بوسید و رفت بیرون اتاق واقعا خیلی خداروشکر میکنم که فاطمه برگشت خدایا شکرت! فاطمه با خوشحالی سرشو توی اتاق کرد _پاشو پاشو عروس خانم مامان اجازه داد! _باشه تو اماده شو تا منم بیام فاطمه رفت توی اتاقمون تا لباساشو بپوشه بعد از چند دقیقه از پله ها اومد پایین باورم نمیشد این همون فاطمه است روسریشو مثل من کشیده بود جلو و بدون هیچ ارایش و عطری خیلی قشنگ شده بود از شدت خوشحالی گریم گرفت بغلش کردم و هردو گریه میکردیم مامان اومد با دیدن ما گفت _وای چیشده؟! فاطمه برگشت مامان با دیدنش اومد جلو و بوسش کرد و قربون صدقش رفت... رفتم توی اتاقم و همون روسری که فاطمه پوشیده بود مثل اونو سرم کردم و رفتم پایین علی از حیاط اومد تو _کجا میرید به سلامتی! هر دو زدیم زیر خنده _با اجازه شما بیرون! _منم میام! _باشه پس زود برو آماده شو! _چشم
علی زود اماده شد و از پله ها دوید پایین _خب من حاضرم بریم! _به به چه داداش خوش تیپی دارم من! _بله تازه فهمیدی! _نه میدونستم چون اجیش منم فاطمه گفت.. _اوه چه خودشونم تحویل میگیرن بسه بیاید بریم مامان اومد دم در _راستی حسنا بابا امروز ماشینو نبرده بیا سوییچو بگیر با ماشین برید! _ممنون مامان! _فقط مراقب باشید _چشم رفتیم بیرون تازه گواهینامه گرفتم یکم ترس دارم اما میتونم بشینم پشت فرمون! علی سریع اومد که بشینه جلو فاطمه هم تا دید علی داره میاد سمت ماشین دوید تا اون بشینه بالاخره فاطمه موفق شد و نشست جلو _خب حالا فاطمه خانم شما بگو کجا بریم! _نمیدونم عروس خانم شما معمولا با آقاتون کجا میرید ما هم میایم همونجا! _بامزه! من اصلا با آقامون تاحالا یه بارم پیام ندادیم چه برسه اینکه بریم بیرون! _اه اه چه زوجای خشکی! _تو اینطوری فکر کن حالا بگو کجا بریم _برو مستقیم تا بهت بگم رفتیم و جلوی یه کافی شاپ ایستادیم و پیاده شدیم _فاطمه اینجا بهش میاد گرون باشه ها! _مهم نیست فعلا مهمون یکی دیگه ایم _این یکی دیگه که میگی پول پدر گرامی خودت تو جیبشه!