16.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانوم رقیه صدا کن ما رو در گوش
بابا...🥀
#حسین_طاهری
جوان گفت :
امامزمانترا میشناسے؟
پیرمرد :
بلہ میشناسم!
جوان :
پس سلامش کن:)
پیرمـرد:
السلامعلیڪیاصاحبالزمان
جوان لبخندے زد و گفت :
و علیکم السلام:)
آخ خدا تورو به بهترینات!
همچینروزے رو..
نصیبمونکن
#امام_زمانم
خدایا..!!
اگهاشتباهکردیم،مارا،اصلاحکن
اگهگُمـراهشدیم،هدایتمانکن
اگهخواستیمتسلیمبشیم،کاریکنکهادامهبدیم
آمین یا رب العالمین
اللّهمخاطرًاطيبًاونفسًاهنيهوصدرًاراضيًا مرضيًاوقلبًاشاكرًالايغيبعنهذكرك...🌱
- خدایابهمافکرینیك،روحیشادوسینهای راضیودلیسپاسگزارعطـاکنکهیادتـوازآن
دورنباشد🙂
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
آنقدر روزها نمیخوابید که از فرط
خستگی میافتاد میگفت:
پاسدار یعنی کسی که کار کنه
بجنگه خسته نشه کسی که نخوابه
تا وقتی خود به خود خوابش ببره...
#شهید_مهدی_باکری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب آدم های زندگیتون رو ندهید...
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت40 مامان درو باز کرد و با تعجب نگاه فاطمه میکرد _این چش شده تا دو دقیقه پیش گری
#رمان_عشق_پاک
#پارت41
_راستی حسنا تو نمیخوای منو شیرینی بدی مثلا عروس شدی!
_چرا حتما
_خب پس پاشو همین حالا بریم من شیرینی میخوام!
_اخه الان؟
_اره مگه چیه الان؟
_به مامان بگو اگه اجازه داد باشه!
خندید و پاشد گونمو بوسید و رفت بیرون اتاق
واقعا خیلی خداروشکر میکنم که فاطمه برگشت خدایا شکرت!
فاطمه با خوشحالی سرشو توی اتاق کرد
_پاشو پاشو عروس خانم مامان اجازه داد!
_باشه تو اماده شو تا منم بیام
فاطمه رفت توی اتاقمون تا لباساشو بپوشه
بعد از چند دقیقه از پله ها اومد پایین
باورم نمیشد این همون فاطمه است
روسریشو مثل من کشیده بود جلو و بدون هیچ ارایش و عطری خیلی قشنگ شده بود
از شدت خوشحالی گریم گرفت بغلش کردم و هردو گریه میکردیم
مامان اومد با دیدن ما گفت
_وای چیشده؟!
فاطمه برگشت مامان با دیدنش اومد جلو و بوسش کرد و قربون صدقش رفت...
رفتم توی اتاقم و همون روسری که فاطمه پوشیده بود مثل اونو سرم کردم و رفتم پایین
علی از حیاط اومد تو
_کجا میرید به سلامتی!
هر دو زدیم زیر خنده
_با اجازه شما بیرون!
_منم میام!
_باشه پس زود برو آماده شو!
_چشم
#رمان_عشق_پاک
#پارت42
علی زود اماده شد و از پله ها دوید پایین
_خب من حاضرم بریم!
_به به چه داداش خوش تیپی دارم من!
_بله تازه فهمیدی!
_نه میدونستم چون اجیش منم
فاطمه گفت..
_اوه چه خودشونم تحویل میگیرن بسه بیاید بریم
مامان اومد دم در
_راستی حسنا بابا امروز ماشینو نبرده بیا سوییچو بگیر با ماشین برید!
_ممنون مامان!
_فقط مراقب باشید
_چشم
رفتیم بیرون تازه گواهینامه گرفتم یکم ترس دارم اما میتونم بشینم پشت فرمون!
علی سریع اومد که بشینه جلو فاطمه هم تا دید علی داره میاد سمت ماشین دوید تا اون بشینه بالاخره فاطمه موفق شد و نشست جلو
_خب حالا فاطمه خانم شما بگو کجا بریم!
_نمیدونم عروس خانم شما معمولا با آقاتون کجا میرید ما هم میایم همونجا!
_بامزه! من اصلا با آقامون تاحالا یه بارم پیام ندادیم چه برسه اینکه بریم بیرون!
_اه اه چه زوجای خشکی!
_تو اینطوری فکر کن
حالا بگو کجا بریم
_برو مستقیم تا بهت بگم
رفتیم و جلوی یه کافی شاپ ایستادیم و پیاده شدیم
_فاطمه اینجا بهش میاد گرون باشه ها!
_مهم نیست فعلا مهمون یکی دیگه ایم
_این یکی دیگه که میگی پول پدر گرامی خودت تو جیبشه!