یکی ازرفقا گفت
منچونتونمازمتوجهندارم
نمازمقبولنمیشه ..
پسخوندنشچهفایدهداره؟
چشماتوبازکنیهلحظه'!
رفیقاینحرفخودِاونشیطان
لامذهبه
آیتاللهمجتھدیتهرانۍ
میفرمایند:نمازتوهلیکوپتریبخون
(بدونحضورقلب)
ولیاولوقتبخون...
ببینچهتاثیریدارهتوزندگیت
کمکمخودِخودِخدایکاریباهاتمیکنه
که نمازتمیشهپرازوجودخدا پسبھانهومَھانهروبزارکنار
#نماز
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- عموم بیاد دندونام ُنشون میدم 💔
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- رقیه توی ِخیمه کرده غَش💔.
یکی از افتخارات ما
دهه هشتادی ها ،
اینه که امام خمینی
هم دهه هشتادی بود 😁
- سید روح اللّٰه ِ الموسوی الخمینی | ۱۲۸۱ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فصل نوکری تمام شد . . ❤️🩹
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت50 _حسنا جان مامان بیاید پایین! _خب اقا محسن بریم؟! _اره بریم فقط یه لحظه من ش
#رمان_عشق_پاک
#پارت51
_خب زهرا جون خواهر اگه اجازه بدید امشب انگشتر نشونو دست حسنا خانمم بکنم!
_بفرمایید مبارک باشه
خاله سمتم اومد و توی جا انگشتری زیبایی گذاشته بود جلو اومد و انگشترو دستم کرد بعد از اینکه رفت توی انگشتم همه صلوات فرستادن
مامان و خاله بوسم کردن و تبریک گفتن
_ببینم انگشترتو اجی!
انگشترمو طرف فاطمه گرفتم
_وای خیلی قشنگه مبارکت باشه عزیزم!
_ممنون عزیز دلم انشاالله روزی خودت!
هم همه ای به پا شد هرکی داشت در مورد یه چیزی صحبت میکرد فقط من و محسن ساکت بودیم و با لبخند بقیه رو نگاه میکردیم
که محسن این سکوتو شکست
_مبارکتون باشه
_ممنون
حسن اقا ایستاد و گفت
_خب دیگه بیشتر از این زحمت نمیدیم دستتون درد نکنه مبارک باشه
خاله هم کنار حسن اقا ایستاد
_حسین اقا اگه میشه فردا بیایم حسنا خانمو ببریم خرید عقد چون دیگه وقت نداریم همین فردا فقط وقته!
_بفرمایید اشکالی نداره
خاله رو به من کرد و گفت
_پس عزیز دلم فردا ساعت شش صبح اماده باش
از ساعتی که خاله گفت مغزم سوت کشید اخه شش صبح که خیلی زوده
#رمان_عشق_پاک
#پارت52
اما خب من از ذوقی که برای فردا دارم فکر نکنم اصلا خوابم ببره!
خداحافظی کردیم و اومدیم تو علی که همون سر شب از بس خسته بود خوابش برد گوشه پذیرایی بغلش کردم و رفتم بالا روی تختش گذاشتمش
چادرمو در آوردم و اومدم پایین
_مامان الان میام ظرفا رو میشورم
_نه عزیزم تو برو بخواب که فردا خسته نباشی فاطمه هست کمکم!
_چشم شبتون بخیر
_شب بخیر عزیزم
رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم کلی فکر و خیال بعد از عقدمون اومد سراغم بدترین فکری هم که میکردم این بود که چهل روز بیشتر بعد عقدم نمیتونستم کنار محسن باشم...
اما خب خودم همه شرایطشو قبول کردم و قول دادم با همشون کنار بیام...
انقدر فکر و خیال کردم که فاطمه اومد توی اتاق
_بیداری هنوز؟
_اوم خوابم نمیبره
_اخی بچم فکرش درگیره!
هر دو خندیدیم
_خب حالا که خوابت نمیبره منم خوابم نمیاد!
بیا باهم حرف بزنیم
_باشه حرف بزنیم!
_خب حسنا یه چیزی بگم!
_اره بگو
_اون روز بود که من توی اتاق مامان بودم و گریه میکردم!
_خب
_تلفن خونمون که زنگ خورد مامان فرداش بهم گفت که مامان همون اقا سید علی بوده
_اه بازم زنگ زده مگه مامان نگفت نامزد دارم من!
_نه ایندفعه برا تو زنگ نزد
_پس برا کی زنگ زد؟
_برا من!
_تو
_اره
_خب حالا میخوای چیکار کنی؟
#رمان_عشق_پاک
#پارت53
_چیو چیکار کنم؟!
_میگم میخوای چی جوابشونو بدی؟!
_فعلا گفتم فکرامو بکنم بعدم اومدم با تو مشورت کنم که باهاش حرف زدی چه جور آدمیه؟
_خب ادم خوبیه!
_همین!؟
_فعلا در همین حد میتونم بهت بگم شما خودت فکراتو بکنم قرار بزارید همو ببینید ببین خوشت میاد یا نه!
_اوم باشه بخواب مگه فردا صبح نباید بری خرید؟!
_اره اما خوابم نمیبره چیکار کنم؟!
_نمیدونم یکم چشماتو ببند تا خوابت ببره الان ساعت چهار صبح هست یک ساعت دیگه اذانه بعدشم باید بری
_باشه شب بخیر
_شبت بخیر
بعد از چند دقیقه به زور خوابم برد با صدای اذان از خواب بیدار شدم رفتم طبقه پایین و وضو گرفتم اومدم بالا
اهسته از کنار اتاق علی رد شدم که بیدار نشه
_ابجی حسنا!
_جانم داداشی بیداری؟!
_نه تشنمه اب بهم میدی
_باشه عزیزم
برگشتم توی آشپزخونه و لیوانو پر اب کردم رفتم بالا علی ابو خورد و خوابید
نمازمو با فاطمه خوندم و دیگه خوابم نبرد فقط کل امشب یک ساعت خوابیده بودم!
صدای پیامک گوشیم بلند شد
سمت گوشی رفتم اسم اقا محسن روی صفحه نشون میداد سریع رمز گوشیو باز کردم
_سلام حسنا خانوم صبح بخیر بیدارید؟
دستمو بردم روی صفحه تایپ و تایپ کردم
_سلام صبح شما هم بخیر ممنون بله بیدارم!
بعد از چند دقیقه پیام فرستاد
_خب خداروشکر گفتم خوابتون نبره بیدارتون کنم برای نماز
_ممنون زحمت کشیدید
_خواهش میکنم فعلا یاعلی
#رمان_عشق_پاک
#پارت54
ساعت پنج و نیم شد بلند شدم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم
_سلام عزیزم بیدار شدی؟ میخواستم بیام صدات کنم
_سلام صبحتون بخیر بله بیدار بودم خوابم نبرد
_چرا پس؟
_نمیدونم خوابم نبرد
_باشه بیا چایی بخور
کنار مامان نشستم و صبحانمو خوردم
_حسنا پاشو برو علی رو صدا کن باید بره مدرسه خودتم اماده شو الان باید بریم
_چشم
از سر میز بلند شدم و رفتم در اتاق علی
_داداشی پاشو عزیزم باید بری مدرسه
_حال ندارم برم من نمیرم امروز
_عه پاشو دیگه
_نمیخوام
_پاشو دیگه اگه بری قول میدم برات یه کادو قشنگ بخرم
چشماشو سریع باز کرد و با خوشحالی گفت
_قول میدی؟!
_اره عزیزم پاشو
_چشم
_افرین عزیز دلم
علی از تختش بیرون اومد و رفت پایین رفتم توی اتاقم و حاضر شدم
صدای زنگ در اومد سریع کش چادرمو روی سرم انداختم
_حسنا مامان بیا اقا محسن و خاله اومدن
_چشم اومدم
#رمان_عشق_پاک
#پارت55
کیفمو برداشتم و سریع از پله ها رفتم پایین برای اخرین بار خودمو توی ایینه راهرو نگاه کردم
خب خداروشکر همه چی خوبه کفش هامو برداشتم و رفتم بیرون
اقا محسن به ماشین تکیه داده بود و مامان و خاله هم توی ماشین نشسته بودن
_سلام ببخشید منتظر موندید!
_سلام خواهش میکنم بفرمایید. داخل ماشین تا بریم
سوار ماشین شدم و راه افتادیم بعد از چهل دقیقه توی راه موندن بالاخره رسیدیم جلوی مجتمعی بزرگ و شیک
_خب مامان جان من ماشینو پارک میکنم شما پیاده بشید تا بیام!
_باشه عزیزم
همه از ماشین پیاده شدیم و با خاله و مامان کنار مجتمع ایستادیم تا محسن بیاد
_حسنا انگشترت دستت نیست؟!
دست چپمو از زیر چادر بیرون اوردم و نشون خاله دادم
_چرا خاله جان دستمه این دستم زیر چادرم بود
_اها خب ترسیدم گفتم نکنه یادت بره بندازی تو دستت هیچ وقت از دستت در نیار یا اگه اوردی سریع دستت کن
لبخندی دندون نما زدم
_چشم
_چشمت بی بلا عزیز دلم
گوشی خاله زنگ خورد خاله دستشو توی کیفش کرد و گوشیشو پیدا کرد
_سلام عزیزم ما همینجا جلوی مجتمع ایستادیم بیا جلو میبینی ما رو
مامان رفت کنار خاله ایستاد
_محسن بود؟!
_اره میگه جا نبوده ماشینو آخر خیابون پارک کرده داره خودش میاد