eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی‌ ازرفقا گفت من‌چون‌تو‌نمازم‌توجه‌ندارم نمازم‌قبول‌نمیشه .. پس‌خوندنش‌چه‌فایده‌داره؟ چشماتو‌باز‌کن‌یه‌لحظه'! رفیق‌این‌حرف‌خودِ‌اون‌شیطان‌ لامذهبه آیت‌الله‌مجتھدی‌تهرانۍ میفرمایند:نمازتو‌هلیکوپتری‌بخون (بدون‌حضور‌قلب) ولی‌اول‌وقت‌بخون...‌‌ ببین‌چه‌تاثیری‌داره‌تو‌زندگیت کم‌کم‌خودِ‌خودِ‌خدا‌یکاری‌باهات‌میکنه‌ که‌ نمازت‌میشه‌پر‌از‌وجود‌خدا پس‌بھانه‌و‌مَھانه‌رو‌بزارکنار
_سرگذشت چشم‌ها
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- عموم‌ بیاد‌ دندونام ُنشون میدم 💔
یکی از افتخارات ما دهه هشتادی ها ، اینه که امام خمینی هم دهه هشتادی بود 😁 - سید روح اللّٰه ِ الموسوی الخمینی | ۱۲۸۱ .
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت50 _حسنا جان مامان بیاید پایین! _خب اقا محسن بریم؟! _اره بریم فقط یه لحظه من ش
_خب زهرا جون خواهر اگه اجازه بدید امشب انگشتر نشونو دست حسنا خانمم بکنم! _بفرمایید مبارک باشه خاله سمتم اومد و توی جا انگشتری زیبایی گذاشته بود جلو اومد و انگشترو دستم کرد بعد از اینکه رفت توی انگشتم همه صلوات فرستادن مامان و خاله بوسم کردن و تبریک گفتن _ببینم انگشترتو اجی! انگشترمو طرف فاطمه گرفتم _وای خیلی قشنگه مبارکت باشه عزیزم! _ممنون عزیز دلم انشاالله روزی خودت! هم همه ای به پا شد هرکی داشت در مورد یه چیزی صحبت میکرد فقط من و محسن ساکت بودیم و با لبخند بقیه رو نگاه میکردیم که محسن این سکوتو شکست _مبارکتون باشه _ممنون حسن اقا ایستاد و گفت _خب دیگه بیشتر از این زحمت نمیدیم دستتون درد نکنه مبارک باشه خاله هم کنار حسن اقا ایستاد _حسین اقا اگه میشه فردا بیایم حسنا خانمو ببریم خرید عقد چون دیگه وقت نداریم همین فردا فقط وقته! _بفرمایید اشکالی نداره خاله رو به من کرد و گفت _پس عزیز دلم فردا ساعت شش صبح اماده باش از ساعتی که خاله گفت مغزم سوت کشید اخه شش صبح که خیلی زوده
اما خب من از ذوقی که برای فردا دارم فکر نکنم اصلا خوابم ببره! خداحافظی کردیم و اومدیم تو علی که همون سر شب از بس خسته بود خوابش برد گوشه پذیرایی بغلش کردم و رفتم بالا روی تختش گذاشتمش چادرمو در آوردم و اومدم پایین _مامان الان میام ظرفا رو میشورم _نه عزیزم تو برو بخواب که فردا خسته نباشی فاطمه هست کمکم! _چشم شبتون بخیر _شب بخیر عزیزم رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم کلی فکر و خیال بعد از عقدمون اومد سراغم بدترین فکری هم که میکردم این بود‌ که چهل روز بیشتر بعد عقدم نمیتونستم کنار محسن باشم... اما خب خودم همه شرایطشو قبول کردم و قول دادم با همشون کنار بیام... انقدر فکر و خیال کردم که فاطمه اومد توی اتاق _بیداری هنوز؟ _اوم خوابم نمیبره _اخی بچم فکرش درگیره! هر دو خندیدیم _خب حالا که خوابت نمیبره منم خوابم نمیاد! بیا باهم حرف بزنیم _باشه حرف بزنیم! _خب حسنا یه چیزی بگم! _اره بگو _اون روز بود که من توی اتاق مامان بودم و گریه میکردم! _خب _تلفن خونمون که زنگ خورد مامان فرداش بهم گفت که مامان همون اقا سید علی بوده _اه بازم زنگ زده مگه مامان نگفت نامزد دارم من! _نه ایندفعه برا تو زنگ نزد _پس برا کی زنگ زد؟ _برا من! _تو _اره _خب حالا میخوای چیکار کنی؟
_چیو چیکار کنم؟! _میگم میخوای چی جوابشونو بدی؟! _فعلا گفتم فکرامو بکنم بعدم اومدم با تو مشورت کنم که باهاش حرف زدی چه جور آدمیه؟ _خب ادم خوبیه! _همین!؟ _فعلا در همین حد میتونم بهت بگم شما خودت فکراتو بکنم قرار بزارید همو ببینید ببین خوشت میاد یا نه! _اوم باشه بخواب مگه فردا صبح نباید بری خرید؟! _اره اما خوابم نمیبره چیکار کنم؟! _نمیدونم یکم چشماتو ببند تا خوابت ببره الان ساعت چهار صبح هست یک ساعت دیگه اذانه بعدشم باید بری _باشه شب بخیر _شبت بخیر بعد از چند دقیقه به زور خوابم برد با صدای اذان از خواب بیدار شدم رفتم طبقه پایین و وضو گرفتم اومدم بالا اهسته از کنار اتاق علی رد شدم که بیدار نشه _ابجی حسنا! _جانم داداشی بیداری؟! _نه تشنمه اب بهم میدی _باشه عزیزم برگشتم توی آشپزخونه و لیوانو پر اب کردم رفتم بالا علی ابو خورد و خوابید نمازمو با فاطمه خوندم و دیگه خوابم نبرد فقط کل امشب یک ساعت خوابیده بودم! صدای پیامک گوشیم بلند شد سمت گوشی رفتم اسم اقا محسن روی صفحه نشون میداد سریع رمز گوشیو باز کردم _سلام حسنا خانوم صبح بخیر بیدارید؟ دستمو بردم روی صفحه تایپ و تایپ کردم _سلام صبح شما هم بخیر ممنون بله بیدارم! بعد از چند دقیقه پیام فرستاد _خب خداروشکر گفتم خوابتون نبره بیدارتون کنم برای نماز _ممنون زحمت کشیدید _خواهش میکنم فعلا یاعلی
ساعت پنج و نیم شد بلند شدم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم _سلام عزیزم بیدار شدی؟ میخواستم بیام صدات کنم _سلام صبحتون بخیر بله بیدار بودم خوابم نبرد _چرا پس؟ _نمیدونم خوابم نبرد _باشه بیا چایی بخور کنار مامان نشستم و صبحانمو خوردم _حسنا پاشو برو علی رو صدا کن باید بره مدرسه خودتم اماده شو الان باید بریم _چشم از سر میز بلند شدم و رفتم در اتاق علی _داداشی پاشو عزیزم باید بری مدرسه _حال ندارم برم من نمیرم امروز _عه پاشو دیگه _نمیخوام _پاشو دیگه اگه بری قول میدم برات یه کادو قشنگ بخرم چشماشو سریع باز کرد و با خوشحالی گفت _قول میدی؟! _اره عزیزم پاشو _چشم _افرین عزیز دلم علی از تختش بیرون اومد و رفت پایین رفتم توی اتاقم و حاضر شدم صدای زنگ در اومد سریع کش چادرمو روی سرم انداختم _حسنا مامان بیا اقا محسن و خاله اومدن _چشم اومدم
کیفمو برداشتم و سریع از پله ها رفتم پایین برای اخرین بار خودمو توی ایینه راهرو نگاه کردم خب خداروشکر همه چی خوبه کفش هامو برداشتم و رفتم بیرون اقا محسن به ماشین تکیه داده بود و مامان و خاله هم توی ماشین نشسته بودن _سلام ببخشید منتظر موندید! _سلام خواهش میکنم بفرمایید. داخل ماشین تا بریم سوار ماشین شدم و راه افتادیم بعد از چهل دقیقه توی راه موندن بالاخره رسیدیم جلوی مجتمعی بزرگ و شیک _خب مامان جان من ماشینو پارک میکنم شما پیاده بشید تا بیام! _باشه عزیزم همه از ماشین پیاده شدیم و با خاله و مامان کنار مجتمع ایستادیم تا محسن بیاد _حسنا انگشترت دستت نیست؟! دست چپمو از زیر چادر بیرون اوردم و نشون خاله دادم _چرا خاله جان دستمه این دستم زیر چادرم بود _اها خب ترسیدم گفتم نکنه یادت بره بندازی تو دستت هیچ وقت از دستت در نیار یا اگه اوردی سریع دستت کن لبخندی دندون نما زدم _چشم _چشمت بی بلا عزیز دلم گوشی خاله زنگ خورد خاله دستشو توی کیفش کرد و گوشیشو پیدا کرد _سلام عزیزم ما همینجا جلوی مجتمع ایستادیم بیا جلو میبینی ما رو مامان رفت کنار خاله ایستاد _محسن بود؟! _اره میگه جا نبوده ماشینو آخر خیابون پارک کرده داره خودش میاد