eitaa logo
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> ♥️ از زیر آینه قرآن ردش کردم . خداحافظی کرد ، رفت کلید آسانسور را زد ، برگشت و خیلی قربان صدقه ام رفت : هم من ، هم امیرحسین . چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور . برایش پیامک فرستادم : « لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد ... ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین»😍 ۴۵ روزش پرشد ، نیامد 😣 بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که « با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام پیشتون!» قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند ، بعد هم باهم برگردیم ایران . بابچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم😭 با خودم گفتم : « اگه برم ، زودتر از منطقه دل می کنه! » از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده ، چون دیر به دیر به تلگرام وصل می شد ، وقتی هم وصل می شد ، بددموقع بود و عجله ای😢 زنگهایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود . . اعتراض کردم که: «این چه وضعیه برام درست کردی ؟ » نوشت : « دارم یه نفری بار پنج نفر رو می کشم!» اهل قهر و دعواهم نبودیم ، یعنی از اول قرار گذاشت . در جلسه خواستگاری به من گفت : « توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم ، نهایت نیم ساعت! » بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم . قهرهایمان هم خنده دار بود . سر اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی؟😁 خیلی که پافشاری می کرد ، من قهر می کردم😂 می افتاد به لودگی و مسخره بازی😐 خیلی وقت ها کاری می کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم . می گفت :« آشتی ، آشتی !» و سروته قضیه را به هم می آورد . اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو میری ها بود ، می رفت جلوی ساعت می نشست ، دستش را می گذاشت زیر چانه اش ومیگفت : « وقت گرفتم از همین الان شروع شد» باید تا نیم ساعت دیگر آشتی میکردم وگرنه میگفت :«قول دادی باید پاشم وایسی»😁 🌷 ✨ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❣🦋❣🦋❣
🌷🌷 🔆اين خانه ها آب لوله كشي نداشت. با اينكه آب لوله كشي تا مقابل درب خانه آمده بود ❇ اما آنها بضاعت مالي براي لوله كشي نداشتند. اين موضوع بسيار او را رنج مي داد. 🌀 براي همين به تهران آمد و به سراغ دوستانش رفت.دستگاه هاي مربوط به لوله كشي را خريد 📌 چند روزي در مغازه ي يكي از دوستانش ماند تا نحوه ي لوله كشي با لوله هاي جديد پلاستيكي را ياد بگيرد. 🔘هر چه را لازم داشت تهيه كرد و راهي نجف شد. حالا صبح تا عصر در كلاس درس مشغول بود 🔳بعد از ظهرها لوله تهيه مي كرد وبه خانه ي طلبه هاي نجف مي رفت. ⭕از خود طلبه ها كمك مي گرفت و منازل مردم مستضعف، ولي مؤمن نجف را لوله كشي آب مي كرد. 💟خستگي براي اين جوان معنانداشت. از صبح زود تا ظهر سركلاس بود. 🔗بعد هم كمي غذا مي خورد و سوار بر دوچرخه اي كه تازه خريده بود راهي مي شد و در خانه هاي مردم مشغول كار مي شد. ✴برخي از دوستان هادي نمي فهميدند❗ يعني نمي توانستند تصوركنند كه يك طلبه كه قرار است لباس روحاني بپوشد چرا اين كارها را انجام مي دهد❓ 🌟برخي فكر ميكردند كه لباس روحانيت يعني آهسته قدم برداشتن و ذكر گفتن و دعا كردن و... ♦براي همين به او ايراد مي گرفتند. حتي برخي ها به اينکه او با دوچرخه به حوزه مي آيد ايراد مي گرفتند❗ 🔵اما آنها كه با روحيات هادي آشنا بودند مي فهميدند كه او اسلام واقعي را شناخته. 🔶هادي اعتقاد داشت كه لباس روحانيت يعني لباس خدمت به اسلام و مسلمين به هر نحو ممكن. 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد ... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
بسم رب الشھـدا 💔 مصطفی آهسته وارد اتاق شد. سلام کرد. مامان با چادر سفید سرجانماز نشسته بود وتسبیح می گرداند. پرسید : چرا مشکی پوشیدی مصطفی؟! شهادت کدوم امامه؟! 😭 مصطفی چهار زانو روبه رویش نسشت : مامان شیرت خیلی پاک بود! چی می گی مصطفی؟! 😭 سرش را انداخت پایین : تربیتت خیلی خاص بوده که همچین بچه ای توی دامنت بزرگ شده! 😢 مامان دست هایش را گذاشت روی جانماز و به طرف مصطفی خم شد. دوباره پرسید : نمی فهمم! چی می گی مصطفی؟! 😭💔 بغضش ترکید . گفت : خوش به حالت مامان! خدا قربانیت رو قبول کرد! روز عید قربان پسرت شهید شد! 🌹مامان کمی به چشم های گریان مصطفی خیره شد. بعد انگار نخواست هیچ چیز این دنیا را ببیند. آهسته چشم هایش را بست و بی هوش روی جانماز افتاد. 😓 مصطفی خواست شانه هایش را بگیرد اما نتوانست. اتاق دور سرش چرخید و افتاد کنار مامان. 🌼 مامان تازه بنرهای تبریک موفقیتش در مالزی را جمع کرده بود و حالا آمده بودند بنرهای تسلیت شهادتش را نصب کنند. 🌺 محسن دلش را از دنیا کنده بود. خیلی جاها می رفت و می آمد اما به مامان می گفت : لذتی نداشت. دنیای خوبی نیست مامان! 🍁و مامان یقین داشت که محسن در همین بیست روزی که در مکه بود، شهادت خودش را خدا گرفته بود . مگر این همان دعای چندین و چند ساله محسن نبود؟! 🌻🍃🌻🍃🍃🌻🍃🌻 ✍ ادامه دارد ... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃