eitaa logo
دانلود
(خاطرات مرتضی بشیری ✍به قلم: فاطمه بهبودی 🍁قسمت: 27 آن روز متوجه شدم محورهای توجه عراقی ها، نقاط ضعف، و موضوعاتی که به آن اهمیت می دهند و بسیاری سوژه های دیگر در لطیفه هایشان خود را نشان می دهد. این شیوه دردسرهای خود را هم داشت. هر اسیری ظرفیت برقراری ارتباط صمیمانه را نداشت. مضر سعدون آدم بی مقداری بود و این را در همان گفت وگوهای اول فهمیدم. یک روز سوئیچ بنز آخرین مدلش را از جیب در آورد، به طرفم گرفت، و گفت: «سوئیچ من را به دست خانواده ام می رسانی؟» اولش تعجب کردم. پرسیدم: «برای چه؟!» گفت: «وقتی از خانه بیرون آمدم، ماشین را در آفتاب پارک کردم. اگر لطف کنی سوئیچ را به خانواده ام برسانی تا ماشین را از آفتاب بردارند، به من لطف کرده ای!» اول فکر کردم دستم انداخته یا شوخی می کند؛ اما کاملا جدی می گفت... موقعیت جنگ در کشور ما به کشوری که تازه از یک انقلاب بیرون آمده بود موجب شده بود هر یک از ما، بر اساس رفتارهای شخصی، در محیط کار ظاهر شویم و رفتار سیستمی وجود نداشت. من از اولین برخورد با اسرای اردوگاه سعی کردم برادرانه با آنها رفتار کنم. به خودم گوشزد می کردم آنان برادران دینی من هستند و حال که در موقعیت اسارت قرار گرفته اند، بنا به باورهای دینی ام، اجازه ندارم به آنها تعرض کنم. از طرف دیگر، ذات من با کسی در جنگ و ستیز نیست و روحم با همه دست دوستی می دهد. این ویژگی موروثی از مادر به من رسیده بود. سرشت و جوهره من با مهربانی کردن ممزوج است، تا برانگیختن دشمنی. مادرم این طور بود. او مهربان بود. زبان بد بلد نبود. دهانش فقط به قربان صدقه باز می شد. بعد از پنجاه شصت سال که از دنیا رفت، حتی یک نفر از او دلخور نبود. من دو خواهر از همسر دوم پدرم دارم. مادر این دو خواهرم زود از دنیا رفت. این دو خواهر زیر پر و بال مادرم بزرگ شدند. مامان هوای این دو خواهر را داشت و مراقبشان بود. حواسش به آنها بود. هیچ وقت سر سفره اجازه نمی داد قبل از آن دو خواهر دست به غذا ببریم. مامان که از دنیا رفت، این دو خواهر ناتنی بیشتر از ما بی تابی می کردند؛ انگار مادر خودشان را از دست داده بودند! با همه مهربانی هایی که داشت، خوب می دانست کجا ترمز مهربانی و لطف بی حد و اندازه را بکشد که نادان خیال بد نکند. پدرم هم مرد بزرگ و مهربانی بود و ما احترام خاصی به او می گذاشتیم. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
(خاطرات مرتضی بشیری ✍به قلم: فاطمه بهبودی 🍁قسمت: 45 یکی از آخرین روزهای اسفندماه ۱۳۶۵ بود که با طلال از کمپ موقت برمی گشتیم. وارد خیابان نادری اهواز که شدیم، یک مرتبه جوانی از جلوی اتوبوسی پارک شده وسط خیابان پرید! سرعتم کم بود، اما در چشم بر هم زدنی، او را روی کاپوت ماشین دیدم. پایم را روی ترمز فشار دادم. جوانک به وسط خیابان پرت شد. وقتی بالای سرش رسیدم، فکر کردم غش کرده و از حال رفته است؛ اما حرکت نامنظم پلک هایش خیالم را راحت کرد که به هوش است. فوری او را سوار ماشین کردم. و جوان را به اورژانس بیمارستان شهید رجایی اهواز رساندم. هنوز ساعتی از بستری کردنش نگذشته بود که افسر نیروی انتظامی آمد. مکان و علت تصادف را پرسید. سراغ جوان رفت و سؤالاتی هم از او پرسید. بعد از بازجویی مقدماتی از من و مصدوم، به انتظار معاینات و گزارش پزشک نشست. نگران بودم بلایی سر جوان مردم آمده باشد. یکی دو ساعتی طول کشید تا آزمایش، عکس، و معاینات انجام شد. پزشک، در حالی که نتایج معاینات را زیر بغل زده بود، به طرفم آمد و گفت: «الحمدلله مشکلی ندارد. مرخص است و می تواند برود.» نفس راحتی کشیدم. هنوز خیالم راحت نشده بود که ناله مصدوم من را به خود آورد ۔ یعنی که چه مرخصم؟! من دارم می میرم. نمی توانم پاهایم را تکان بدهم، کمرم دارد می ش کند... یارو پاسدار است، طرف او را گرفته اید!... من ولكن قضیه نیستم! تا کی ضعیف کشی... پلیس رو به پزشک گفت: «آقای دکتر، بنده خدا می گوید درد می کشد، شما مطمئن هستید چیزی اش نیست؟» دکتر گفت: «بله جناب! صحیح و سالم است!» پلیس ناباورانه گفت: «پس چه می گوید؟» دکتر صدا را زیر کرد: «به ظاهر کیسه دوخته. دارد شامورتی بازی در می آورد. کار من با او تمام شده. بقیه اش با شما!» رفتم بالاسر تخت جوان و گفتم: «دکتر میگوید سالمی، اما، اگر تو می گویی طوری ات است، بگو باید چه کار کنم؟» فرض کن هیچی ام نیست. حداقل دو روز از کار کردن افتادم. حقوق دو روز کارم چه می شود؟ من کارگرم. امروز از کار و زندگی افتادم. - هر چه داشتم خرج بیمارستانت کردم. الان ده تومان بیشتر ندارم. - بگذار جلوی آینه بشود بیست تومان! طلال و افسر نیروی انتظامی پشت سر من ایستاده بودند. افسر جلو آمد و گفت: «برادر، به اندازه کافی نجابت به خرج دادی. این جوان دارد سوء استفاده می کند. شما بفرمایید، من با او کار دارم...» او با اشاره چشم به من حالی کرد که روش من کارساز نیست و طوری که جوان بشنود، گفت: «به ظاهر شغل این بابا اخاذی است. باید ببرمش پاسگاه ببینم سابقه دارد یا نه!» حرف افسر تمام نشده بود که مصدوم از جایش بلند شد و به آن طرف سالن رفت و در چشم بر هم زدنی غیبش زد! افسر خاطرجمع شد اشتباه نکرده است. صورتجلسه ای از ماجرا تنظیم کرد. امضا کردیم و راه افتادیم. در ماشین دیدم طلال زل زده و نگاهم می کند. به او گفتم: «چرا ساکتی؟ طوری ات شده؟» مردمک چشم هایش برق می زد ۔ اگر این اتفاق برای یک نظامی عراقی می افتاد، راننده از ماشینش پیاده می شد، چند تا لگد هم به مصدوم میزد که چرا سر راه او سبز شده. بعد با اقتدار از محل حادثه دور می شد. کسی هم او را مؤاخذه نمی کرد. اما شماها چه جور مردمی هستید؟! - ما که از مردممان طلبکار نیستیم! - بدهکار هم نیستید. توی فکر رفت و تا رسیدن به کمپ حرفی نزد. ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
(خاطرات مرتضی بشیری ✍به قلم: فاطمه بهبودی 🍁قسمت: 51 هر یک از خبرنگارها سؤالی درباره ساختار، تشکیلات، و ویژگی های لجنة الاعدامات پرسیدند. فرماندهان حاضر در جلسه وجود این کمیته را تأیید کردند؛ اما هیچ یک نتوانستند به طور روشن از چگونگی و عملکرد آن حرف بزنند. بعد از آن، با مسئولان اطلاعات قرارگاه گفت وگوهای ادامه داری داشتیم؛ برای اینکه این کمیته را بشناسیم، شیوه سازماندهی آن را پیدا کنیم، و از نحوه تشکیل آن سر در بیاوریم. به همین دلیل همکاران در واحدهای مختلف برای پاسخ به این سؤال بسیج شدند. به این نتیجه رسیدیم که بازجویی بخشی از نیروها را در مدیریت های مختلف مثل ترتیب نیرو، جو و زمین، نقشه برجسته، اسناد را بر روی کمیته اعدامها متمرکز کنیم. حدود دو سه ماه وقت گذاشتیم؛ اما اطلاعات درخور اتکایی به دست نیاوردیم. پراکندگی صحبت های اسرا ما را به این نتیجه رساند که اصلا لجنة الاعداماتی وجود ندارد و وحشت نیروهای عراقی از یک موضوع موهوم است؛ چون هیچ یک حتی نمی دانستند بعد از جلو رفتن نیروها به خط، تعبیه نیروهای کمیته اعدام ها چگونه انجام می شود، فقط مجدانه بر وجود آن اصرار می کردند؟ به ظاهر این موضوع بیش از حد از مجموعه، نیرو می گرفت و هزینه کردن آن همه نیرو برای یک موضوع موهوم به صلاح نبود. از طرفی، سر ما هم شلوغ شده بود و موضوع های عینی تری بودند که باید به آنها می رسیدیم. از این رو، موضوع لجنة الاعدامات رها شد؛ تا اینکه در عملیات کربلای ۸ قرار گرفتیم. در گیر و دار این عملیات، بازجویی ستوانی از نیروی زمینی به من خورد. او مدعی بود اهل کربلا است و حین صحبت تربتی از جیبش بیرون آورد و به من نشان داد تا شیعه بودنش را ثابت کند. خیلی از اسرای تحت تأثیر رژیم بعثی فکر می کردند ما رفتار متفاوتی با شیعه و سنی داریم برای همین بر شیعه بودنشان پافشاری می کردند. گفتم: «تصورت درباره ما اشتباه است. مسلمان، مسلمان است و شیعه و سنی برای ما مطرح نیست.» اما باز هم با قسم و آیه می خواست به من بقبولاند که شیعه است. به دلیل آن همه اصراری که داشت، از او پرسیدم: «پس چرا تا آخرین لحظه جنگیدی؟ چرا عقب نشینی نکردی؟» گفت: «لجنة الاعدامات پشت سر ما بود.» باز همان حرف ها را می شنیدم: «لجنة الاعدامات، لجنة الاعدامات!» - کاری از ما ساخته نبود. یا باید می جنگیدیم یا به دست نیروهای خودی در لجنة الاعدامات کشته می شدیم. ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃