eitaa logo
اتاق ِ۴۷۰ .
5.3هزار دنبال‌کننده
273 عکس
20 ویدیو
0 فایل
- هوالمعشوق . شاید که خدا با شعر قلبمان را شکل داد . آن روز می‌آید که بر بال ِاشعار ، لحظه‌ی دیدارمان بر صفحه‌ی تاریخ رقم بخورد . - اینك من می‌نویسم ، تو بخوان . - کپی ؟ فرهنگ حسنۀ فوروارد .
مشاهده در ایتا
دانلود
دل به دل راه ندارد ، که به عیني دیدم ، دلِ من غرق در آشوب و لبش خندان بود .
*
راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است ، که به اندازه ی صد فلسفه معنا دارد !
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما دل یک آدم سرسخت را بردی ، خداقوت .
*
چشم هایت آیت الکرسی تلاوت می کند ، با وضو باید به دیدارت بیایم بعد از این .
تک به تک در مژه‌هایت رازِ عشق و عاشقی‌ست ، خوش به حالِ سُرمه‌ای باشد که آنجا خیمه زد .
*
اتاق ِ۴۷۰ .
‌ [ یک عاشقانۀ کوتاه ] تو راسته بازار حاج عبدالله یه گلفروشی بود هر روز ك از حجره فرش فروشی آ سید مَ
‌ [ یک عاشقانۀ کوتاه ] یه صورت معمولی داشت ، با چشمای معمولی و مهربون ؛ امّا امّا قشنگ می‌خندید . . انقد قشنگ می‌خندید که آدم احساس می‌کرد هیچ‌کس‌ تو دنیا مثل اون بلد نیست بخنده ؛ راستش همه کار کردم که به دستش بیارم ، چند سالی هم بودیم با هم . دروغ چرا همه چی هم خوب بود یادمه یه بار خسته از سر کلاس برمی‌گشتم خونه که تو راه زنگ زد و گفت بریم بیرون عدسی پخته بود . خودش کلاسش رو نرفته بود که درستش کنه و بیاره تا بتونیم با هم بخوریم . یکم شور شده بود . . به شوخی غر زدم بهش که چرا انقد شور آخه دختر گلوم سوخت ولی بعد فوری نوک دماغشو گرفتم کشیدم و گفتم : با این حال ، باورکن این خوشمزه‌ترین عدسی بود که تا حالا خورده بودم می‌دونستم بلده خوب غذا درست کنه ، فقط چون عجله‌ای بوده این یه دفعه اینطوری شده اون موقع‌ها آرزوم همین چند لحظه نشستنا کنارش بود . . یه مدّت که گذشت الکی بهانه گیر شدم ، هر بار سر یه چیزی ناراحتش می‌کردم ، همه کارم کرد واسه موندنما . واسه همین یه روز بی‌دلیل گذاشتم و رفتم الان یك ماهی می‌شه که برگشتم ایران . دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارك دیدمش برعکس من که هر دفعه یه چیز می‌گفتم و هر روز یه رنگ عوض می‌کردم ، اون انگار خیلی عوض نشده بود ، یه ذره هم آروم‌تر ، با همون تیپ و قیافه . نمی‌دونم چرا با وجودی که ازش فاصله داشتم ، ولی انگار بوی عطرشو حس می‌کردم نمی‌دونم شایدم خیالاتی شده بودم گاهی وقتا لبخند می‌زدا امّا خنده‌هاش دیگه اون شکلی نبود . چشاشم هنوز مثل قبل مهربون بود امّا برق اون سال‌ها رو نداشت . یه تیکه از موهای جو گندمی‌ش رو دزدکی دیدم از زیر روسریش ، همون روسری که من براش خریده بودم ، باورم نمی‌شد هنوز نگهش داشته باشه ؛ داشت یه دختر بچه رو توی تاب هل می‌داد که مامان صداش می‌زد یه لحظه دلم خواست زمان برگرده و بشیم همون دو تا دانشجوی 𝟤𝟢 - 𝟤𝟤 ساله . الآن ؟ ساعت 𝟣𝟢 شبه و اون احتمالاً داره کنار خانوادش عدسی خوش نمك می‌خوره ، منم همچنان روی صندلی پارك نشستم و به اون سال‌ها فکر می‌کنم ؛ می‌دونی یه چیزایی هست که آدم سال‌ها بعد می‌فهمه . . سال‌ها بعدی که دیگه خیلی دیره خیلی دیر 💙 .
*
به چه مانند کنم در همه آفاق تو را ، کانچه در وهم من آید تو از آن خوبتری .
اتاق ِ۴۷۰ .
‌ [ یک عاشقانۀ کوتاه ] یه صورت معمولی داشت ، با چشمای معمولی و مهربون ؛ امّا امّا قشنگ می‌خندید . .
[ یک عاشقانۀ کوتاه ] خاطرشو می‌خواستم ، خیلی ! دلم می‌رفت برای همه چیزش ؛ برای دیوونه بازیاش ، برای بی‌حوصلگیاش ، برای خستگیاش ، برای همه‌ی چیزایی که به اون ربط داشت . حتی حرف زدن عادیشم هوش و حواسمو می‌برد ؛ یك جور بامزه‌ای بود . وقتی عجله داشت یه چیزیو تعریف کنه ، وقتی هول هولکی حرف می‌زد و کلماتو پس و پیش می‌گفت و جمله‌هایی می‌ساخت که فقط خودم و خودش سر در می‌آوردیم ازشون ؛ وقتی که با ذوق و شوق اتفاقای روزمره‌ی روزگارشو جوری برام تعریف می‌کرد که حس می‌کردم خودم اونجا بودم ؛ خلاصه که عاشقش بودم ! یه وقتایی که خیلی خسته می‌شد و حالش خوب نبود ، یا وقتایی که از عالم و آدم دلگیر می‌شد ، می‌گفت من دیگه مُرده شدم ! و من می‌مُردم برای همین مُرده شدم گفتناش حتی . خوب یادمه هنوز هر بار از سر دیوونگی ازش می‌پرسیدم اگه یه روز من برم چی ؟ اگه نباشم‌ چی ؟ و اونم چشماش مثلاً از تعجب گرد می‌شد و بی اینکه مکث کنه می‌گفت : مُرده می‌شم خب ! و من اون موقعا باور داشتم که حقیقته ، که بی من نمی‌تونه و منم بی اون نمی‌تونم ! گذشت و یه روز رفت ، برای همیشه . خیالی نیست ! نه من بی اون مُردم ، نه اون بی من زنده نموند . اما این روزا گاهی وقتا که یادش میفتم ، با چشمایی که بی اجازه ابری میشن ، زل میزنم به جای خالیش و میگم : تو بی من خوبی اما من ؛ دارم کم کم مُرده میشم بی تو 💙 .