چشم هایت آیت الکرسی تلاوت می کند ،
با وضو باید به دیدارت بیایم بعد از این .
تک به تک در مژههایت رازِ عشق و عاشقیست ،
خوش به حالِ سُرمهای باشد که آنجا خیمه زد .
اتاق ِ۴۷۰ .
[ یک عاشقانۀ کوتاه ] تو راسته بازار حاج عبدالله یه گلفروشی بود هر روز ك از حجره فرش فروشی آ سید مَ
[ یک عاشقانۀ کوتاه ]
یه صورت معمولی داشت ،
با چشمای معمولی و مهربون ؛
امّا امّا قشنگ میخندید . .
انقد قشنگ میخندید که آدم احساس
میکرد هیچکس تو دنیا مثل اون
بلد نیست بخنده ؛
راستش همه کار کردم که به دستش
بیارم ، چند سالی هم بودیم با هم .
دروغ چرا همه چی هم خوب بود
یادمه یه بار خسته از سر کلاس
برمیگشتم خونه که تو راه زنگ زد و
گفت بریم بیرون عدسی پخته بود .
خودش کلاسش رو نرفته بود که
درستش کنه و بیاره تا بتونیم با هم
بخوریم .
یکم شور شده بود . .
به شوخی غر زدم بهش که چرا انقد
شور آخه دختر گلوم سوخت ولی بعد
فوری نوک دماغشو گرفتم کشیدم و
گفتم : با این حال ، باورکن این
خوشمزهترین عدسی بود که تا حالا
خورده بودم میدونستم بلده خوب
غذا درست کنه ، فقط چون عجلهای
بوده این یه دفعه اینطوری شده
اون موقعها آرزوم همین چند لحظه
نشستنا کنارش بود . .
یه مدّت که گذشت الکی بهانه گیر شدم ،
هر بار سر یه چیزی ناراحتش
میکردم ، همه کارم کرد واسه موندنما .
واسه همین یه روز بیدلیل گذاشتم و
رفتم الان یك ماهی میشه که برگشتم
ایران .
دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارك
دیدمش برعکس من که هر دفعه یه
چیز میگفتم و هر روز یه رنگ عوض میکردم ،
اون انگار خیلی عوض نشده بود ،
یه ذره هم آرومتر ، با همون تیپ و قیافه .
نمیدونم چرا با وجودی که ازش فاصله داشتم ،
ولی انگار بوی عطرشو حس میکردم
نمیدونم شایدم خیالاتی شده بودم
گاهی وقتا لبخند میزدا امّا
خندههاش دیگه اون شکلی نبود .
چشاشم هنوز مثل قبل مهربون بود
امّا برق اون سالها رو نداشت .
یه تیکه از موهای جو گندمیش رو
دزدکی دیدم از زیر روسریش ، همون
روسری که من براش خریده بودم ،
باورم نمیشد هنوز نگهش داشته
باشه ؛
داشت یه دختر بچه رو توی تاب هل
میداد که مامان صداش میزد
یه لحظه دلم خواست زمان
برگرده و بشیم همون دو تا
دانشجوی 𝟤𝟢 - 𝟤𝟤 ساله .
الآن ؟ ساعت 𝟣𝟢 شبه و
اون احتمالاً داره کنار خانوادش عدسی
خوش نمك میخوره ،
منم همچنان روی صندلی پارك نشستم
و به اون سالها فکر میکنم ؛
میدونی یه چیزایی هست که آدم
سالها بعد میفهمه . .
سالها بعدی که دیگه خیلی دیره
خیلی دیر 💙 .
به چه مانند کنم در همه آفاق تو را ،
کانچه در وهم من آید تو از آن خوبتری .
اتاق ِ۴۷۰ .
[ یک عاشقانۀ کوتاه ] یه صورت معمولی داشت ، با چشمای معمولی و مهربون ؛ امّا امّا قشنگ میخندید . .
[ یک عاشقانۀ کوتاه ]
خاطرشو میخواستم ، خیلی !
دلم میرفت برای همه چیزش ؛
برای دیوونه بازیاش ، برای بیحوصلگیاش ، برای خستگیاش ، برای همهی چیزایی که به اون ربط داشت .
حتی حرف زدن عادیشم هوش و حواسمو میبرد ؛ یك جور بامزهای بود .
وقتی عجله داشت یه چیزیو تعریف کنه ، وقتی هول هولکی حرف میزد و کلماتو پس و پیش میگفت و جملههایی میساخت که فقط خودم و خودش سر در میآوردیم ازشون ؛ وقتی که با ذوق و شوق اتفاقای روزمرهی روزگارشو جوری برام تعریف میکرد که حس میکردم خودم اونجا بودم ؛ خلاصه که عاشقش بودم !
یه وقتایی که خیلی خسته میشد و حالش خوب نبود ، یا وقتایی که از عالم و آدم دلگیر میشد ، میگفت من دیگه مُرده شدم ! و من میمُردم برای همین مُرده شدم گفتناش حتی . خوب یادمه هنوز هر بار از سر دیوونگی ازش میپرسیدم اگه یه روز من برم چی ؟ اگه نباشم چی ؟
و اونم چشماش مثلاً از تعجب گرد میشد و بی اینکه مکث کنه میگفت : مُرده میشم خب !
و من اون موقعا باور داشتم که حقیقته ، که بی من نمیتونه و منم بی اون نمیتونم !
گذشت و یه روز رفت ، برای همیشه .
خیالی نیست ! نه من بی اون مُردم ، نه اون بی من زنده نموند . اما این روزا گاهی وقتا که یادش میفتم ، با چشمایی که بی اجازه ابری میشن ، زل میزنم به جای خالیش و میگم :
تو بی من خوبی اما من ؛
دارم کم کم مُرده میشم بی تو 💙 .