eitaa logo
خداحافظ رفیق . . .
4.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
804 ویدیو
1 فایل
می‌نویسم بیاد جمعه‌‌ترین جمعه عمرم 98/10/13 ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌. ارتباط ناشناس https://6w9.ir/Harf_9343770 ‌ صرفا انتقاد و پیشنهاد: @O_Sad213
مشاهده در ایتا
دانلود
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
خانوم زینب سلیمانی: یه روزی بابا بهم گفت اگه داخل دانشگاه به قاسم سلیمانی توهین شد تو سکوت کن ولی اگه به حضرت آقا توهین کردن بایست و دفاع کن ! +عشق اینه :) ↳|eitaa.com/O_S_A213
مجموعه اشعار سروده‌شده شاعران در رثای سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی اهل زمین نبود، در اینجا غریب بود سیمرغ در حصار قفس بی‌شکیب بود یک عمر آرزوی شهادت به سینه داشت اصلا اگر شهید نمی‌شد، عجیب بود از پیش ما چقدر علی اکبرانه رفت از پیکرش کجای جهان بی‌نصیب بود؟ سردار مو سپید علی، رو سپید شد مردی که در تمام مظاهر، حبیب بود تنها دلیل امنیت مرزهایمان در کارزار معرکه‌ها بی‌رقیب بود اما چه خوب شد که به غارت نرفته است انگشتری که از دل خونش خضیب بود شاعر: محمد محمود آبادی ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن‌طبیبی‌ڪہ‌مرادید‌ درگوشم‌گفت… درد‌تودوری‌یاراست‌ بہ‌آن‌عادت‌ڪن•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↳|eitaa.com/O_S_A213
بـزرگۍمۍگفـت: تڪیہ‌ڪن‌بہ‌شھدا شھـداتڪیہ‌شـون‌خـداسـت اصـلاڪنار‌گل‌بنشـینۍبـوۍگـل‌مۍگیـرۍ پس‌گلسـتـان‌ڪن‌ڪل‌زندگیـت‌رو بـٰایـٰادشھـدا🙂🌿؛ ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: اول 🔸صفحه: ۳۵-۳۴ 🔻 قسمت: ۱۲ عملیات کربلای 4، حسین مجروح شده بود؛ طوری که بدنش جای سالم نداشت. به بیمارستانی در بهشهر انتقالش داده بودند. یکی از دوستانش به نام مهدی زینلی، هم زمان با حسین، توی همان بیمارستان بستری بوده. هر دو بعد از معالجه، با هم مرخص می شوند. تصمیم می گیرند قبل از این که برگردند منطقه، یک سر هم بیایند رفسنجان. شیطونی اش گل می کند. از بیرون زنگ خانه را زد. گوشی را برداشتم گفتم《الو... بفرمایید.》گفت《سلام، ننه! چطوری؟ چه خبر؟》 گفتم《خوبم، ننه! قربونت برم. الآن که صدای تو رو شنیدم، خوبتر هم شدم. امروز چی شده یادی از مادرت کردی؟!》 گفت《ننه، من که هر لحظه به یادتم. می خوام یه خبر خوب بهت بدم. الآن اهوازم. اگه خدا بخواد، چهار پنج روز دیگه میام دست بوس ننه ی گلم.》 گفتم《تو سالم باش؛هروقت خواستی، بیا.》 گفت《بابا و بچّه ها حالشون خوبه؟... ننه، من زیاد نمی تونم حرف بزنم. کاری نداری؟ خداحافظ...》. ده دقیقه ای از تلفنش گذشته بود. یکی در زد. چادرم را سرم کردم و رفتم پشت در. گفتم《کیه؟》جوابی نشنیدم. دوباره گفتم《کیه؟!》و در را باز کردم. باورم نمی شد! حسین، پشت در ایستاده بود؛ با قیافه ای که اصلاً با عقل جور در نمی آمد: گوش، گردن، صورت و کل بدنش، زخمی! تا آمدم بگویم چی شده، گفت《ننه، تا حالا بیمارستان بودم. مرخصم کرده اند. حالم توپ توپه.》گرفتمش تو بغلم. یک دل سیر بوسیدمش. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
‌✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: اول 🔸صفحه: ۳۷-۳۶ 🔻 ادامه قسمت: ۱۲ عصر جمعه دیدم دارد لباس می پوشد. گفتم،«کجا خدا بخواد؟!» گفت: «جای خاصی نمی روم. این مدت، از بس توی بیمارستان ودخونه موندم، حوصله ام سر رفته. دلتنگ دوست هام شده ام. می روم کرمان. شب، پیش اون ها می مونم. فردا بر می گردم.» من ساده هم باور کردم. گفتم «باشه. برو، ننه! خدا پشت و پناهت.» گفت «ننه، بابا رو ندیدم. اومد، از طرف من ازش خداحافظی کن...» رفت. فردا صبح شد. نیامد. دیر که می کرد، آتش به جانم می افتاد. به خودم گفتم: هرجا که باشه، حتما تا ظهر میاد. ساعت هفت و هشت شب تلفن خونه زنگ خورد. فوری گوشی را برداشتم. صدای حسین بود. سلام و احوال پرسی کردم. گفتم «ننه، دورت بگردم!کجایی؟! همه ی مارو دلواپس کردی! مگه از کرمون تا اینجا چقدر راهه که هنوز نرسیدی؟!»وخندید و گفت «ننه الان اهوازم.» پرسیدم «کجایی؟» گفت «اهوازم». گوشی تلفن تو دستم می لرزید. گفتم «ای وای، ننه، چرا رفتی؟! تو که هنوز حالت خوب نشده بود؟! چشمات هم که...» گفت «نگران نباش! آب و هوای اینجا برای چشم هام بهتره؛ زودتر خوب میشم.» گفتم« ننه، الهی درد و بلات بخوره تو سرم، پس چرا هیچ چی نگفتی که داری می ری؟!» گفت «اگه می گفتم، نمیذاشتی بیام. گوشی رو بده به بابام.» گفتم:«بابات نیست.» گفت «پس اگه اومد، سلام من رو بهش برسون. کاری نداری؟» گفتم «نه، ننه! تورو خدا قسم ات میدم مواظب خودت باشی.» گفت: چشم! به خدا سپردمت. حسین، حسابی پا بست جبهه شده بود. به دوستانش گفته بود: انشاء الله این بار شهید می شم ولی اگه خدا نخواست و مجروح شدم، وصیت می کنم به پدر و مادرم اصلا خبر ندین. نمی خوام بفهمند کجا بستری ام. نمی دونم دوباره چه جوری باید راضی شون کنم، به جبهه برگردم... 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
«خادم پدر» از راه که رسید، بابا را برد حمام. بعد هم خودش لباس‌های حاج حسن را شست. نشست کنار بابا. دست‌های زمخت و چروک خورده‌اش را توی دست گرفت. سرش را پایین آورد و دستش را بوسید. بعد رفت پایین پای حاج حسن. جوراب‌های حاجی را درآورد. سرش را خم کرد و لب‌هایش را گذاشت کف پاهای بابا. ✍️ ابراهیم شهریاری 📚سلیمانی عزیز، ص۷۶ ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خنـده‌اش‌معجزه‌اےبود، نمےدانستیݥ…∞•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↳|eitaa.com/O_S_A213
در اغوشت پر از مهر است ای مرد مهربان ❤️ ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
‌✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : اول 🔸صفحه: ۳۷_۳۸ 🔻قسمت: ۱۳ سرانجام جنگ تمام شد. بچه ام، بعد از جنگ، خیلی گوشه گیر شده بود. حال و هوای دیگری داشت. تنها جایی که بهش آرامش می داد، گلزار شهدا بود. ساعت ها می رفت، آنجا می نشست، دعا می خواند. سخت بود درد دلش را بفهمیم. می دانستم تمام آرزوش، شهادت بود؛ اما حتماً قسمتش نبود. ولی نمی شد که بیخیال زندگی بشود. به خودم قول داده بودم همین که از جبهه بیاید، دستش را می گذارم تو حنا. حالا می بایست به قولم عمل می کردم. می بایست دلش را به زندگی گرم می کردم. یک روز بهش گفتم ننه، دیگه هیچ آرزویی ندارم جز دیدن دامادیت. خندید و گفت ننه، چقدر دست پاچه ای؟! هنوز خیلی زوده که داماد بشم. گفتم آخه ننه، شاید عمر من و بابات کفاف نکنه. تو بچه ی اول منی. نذار آرزوی لباس دامادیت رو به گور ببرم. دوتا دستش رو گذاشت روی چشم هاش، و گفت چشم! حالا که داری لطف می کنی، اگه خواستی بری خواستگاری، اول و آخرش فقط یه جا برو. اگه شد که منت به من گذاشته؛ اگه نه، دیگه جایی نرو. گفتم خوب، بگو ننه! طفلک بچه ام، از خجالت، سرش را پایین انداخته بود. آخرش گفت طاهره، دختر خاله ام. گفتم: ننه، قربونت برم که حرف دل مادرت رو زدی! خوشحالم کردی با این انتخابت. چه کسی بهتر از دختر خاله ات؟ 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل :اول 🔸صفحه: ۳۹_۳۸ 🔻قسمت:۱۴ دیگه سنّی از من و باباش گذشته بود. همیشه سعی می کرد با وجود مشغله های کاری اش، به ما هم سربزند تا چیزی کم و کسر نداشته باشیم. همه ی بچّه هام ، خداراشکر سروسامان گرفته بودند. هر کسی دنبال کار و زندگی خودش بود. اگر آن ها دوسه روز یک بار می آمدند خانه مان، ازشان دلگیر نمی شدم؛ولی علاقه ی من و باباش به حسین، به قدری بود که اگر یک روز نمی دیدیمش ، فوری بهش زنگ می زدم که «کجایی؟!». محمد چند سالی می شد که چشم هاش مشکل پیدا کرده و کم کم نابینا شده بود. حسین خیلی ناراحت بود. وقتی می آمد ،می رفت کنار باباش می نشست، دست باباش را محکم می گرفت تو دستش، و می گفت: بابا، هیچ وقت از این که نابینا شده ای، ناراحت نشو! من هم مثل خودت هستم. این یکی چشمم رو هفت سال قبل عمل کردم؛ هیچی ازش در نیومد. اون یکی هم فرستادم تعطیلات. درد دوتایی مشترکه. نبینم بابای گلم غصه بخوره! 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش حاج قاسم به انتقادات جدی یک مسافر به مسئولین در هواپیما ↳|eitaa.com/O_S_A213
محبوب جهان❤️ ↳|eitaa.com/O_S_A213
گاهے تمام خواهش های دنیا خلاصہ میشود در دو کلمہ:! ای شهید ! مـرادریــاب .... ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: اول 🔸صفحه:۴۰_۳۹ 🔻قسمت: ۱۵ سه روز قبل از عید نوروز بود. همه در خانه ی برادر حسین دعوت بودیم. حسین هم آمد آنجا، با همه ی بچّه ها دیدار کرد. بعد از چند ساعتی، از جاش بلند شد و گفت《خیلی خوشحال شدم که همگی رو امشب دیدم. دارم می رم مشهد.》 عادتش بود که هر تحویل سال، حرم امام رضا علیهِ السّلام باشد. همین که حسین پا شد، من هم باش از جام بلند شدم. آمد سمتم، و گفت《ننه، تو چرا از جات بلند شدی؟! من خم می شم، سرِ گُلت رو می بوسم.》 دست و پیشانی ام را بوسید. آن شب، حس غریبی تو قلبم بود. پیش خودم می گفتم: حسین، مثل هر سال داره می ره مشهد؛ پس چرا قلبم این جوریه؟! از همه خداحافظی کرد و رفت. این، آخرین دیدار من و حسین بود. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: اول 🔸صفحه: ۴۲-۴۱ 🔻قسمت: ۱۷-۱۶ خواب دیدم حسین، کنار سردار سلیمانی ایستاده، هی می گوید: «حاج قاسم، قبول کن من هم برم.»؛حاج قاسم می گه «نه!» حسین را صدا زدم. گفتم «چیه ننه، این همه داری حاج قاسم رو التماس می کنی؟! می خوای کجا بری؟! چی رو باید حاج قاسم قبول کنه؟!». گفت: «می خوام برم سوریه. حاج قاسم قبول نمی کنه. می گه باید با هم بریم؛ ولی من می خوام تنها برم.» عصر همان روز، حسین زنگ زد. احوال باباش را پرسید.گفتم «الحمد الله حالش خوبه». بدون هیچ مقدمه چینی گفت «ننه، خودت می دونی من شیمیایی ام. تو کارم حسابی نیست. ممکنه ناگهانی بمیرم. اگه یه زمانی مردم، من رو کنار دوست شهیدم یوسف الهی دفن کنین.» بغض، راه گلوم را گرفته بود. خیلی از حرفش ناراحت شدم. گفتم «ننه، داری وصیت می کنی؟! چطور دلت میاد این چیزها رو به من بگی؟!.» لحظه ای سکوت کرد. من اشک ریختم. ظهر بود. بچه ها و نوه هام، همه دور و برم نشسته بودند.سر به سرم می گذاشتند و می گفتند «ننه، چرا دعاهای تو نصفه و نیمه است؟ طفلکی داداش، هر دفعه که میره سوریه ،فقط مجروح می شه؛ شهید نمی شه! گفتم «سر به سر من نذارید. من یه مادرم. می دونین برای یه مادر چقدر سخته که دعای شهادت فرزندش رو بکنه؟ ولی با این حرف هایی که به من گفتین، از امروز خودتون رو برای شهادت برادرتون آماده کنین.» بچه ها زدند زیر خنده که «ننه رو جو گرفته؛مجتهد شده.» دلم خیلی شکست. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«ولـٰاخرج‌‌حبڪ‌من‌قلبۍ» ونرود‌بیرون‌مھرت‌از‌دلم...! ↳|eitaa.com/O_S_A213
شَھـیدهـٰاهَـم‌متۅلِدمیشَۅَند مِثل‌مـٰااَمـٰامِثل‌مـٰانِمۍمیرَند بَراۍهَـمیشہ‌زِنده‌مۍمـٰانَنَدツ ↳|eitaa.com/O_S_A213
باران ببارد می‌روی... باران نبارد می‌روی! این بغض بی‌ساحل چرا، از تو ندارد پیروی💔؟! ‌ ↳|eitaa.com/O_S_A213