eitaa logo
خداحافظ رفیق . . .
4.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
804 ویدیو
1 فایل
می‌نویسم بیاد جمعه‌‌ترین جمعه عمرم 98/10/13 ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌. ارتباط ناشناس https://6w9.ir/Harf_9343770 ‌ صرفا انتقاد و پیشنهاد: @O_Sad213
مشاهده در ایتا
دانلود
هـمـہ‌آباد‌نـشـیـنان‌ز‌خـرابـۍ‌ترسـنـد مـن‌خـراب‌تـوام... دم‌بـہ‌دم‌آباد‌تـرم؛) ↳|eitaa.com/O_S_A213
همہ‌مبھوت‌زِپـــــرواز‌توایم حاج‌قاسـم‌همہ‌سربـاز‌توایم . .💔 ↳|eitaa.com/O_S_A213
سفرمی بزرگی پهن میکنند،از این سر حسینیه تا آن سر. نیروهای افغانستانی ،ایرانی،پاکستانی نشسته اند کنار هم.جمعشان وقتی جمع میشود که فرمانده هم می آید و با آنها هم غذا می شود. دست همه توی یک سفره میرود،از فرمانده گرفته تا نیروهای بسیجی .فرمانده سلیمانی ترجیح میدهد غذایش را کنار نیروهایش نوش جان کند تا اینکه سر سفره ی رنگین و خلوتی بنشیند. یک سینی گذاشته بودیم وسط ،حلقه زده بودیم دورش.داشتیم جمعیتی غذا میخوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد . جا باز کردیم نشست. لقمه لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد.کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود . تا نیمه آب داشت.بطری را برداشت.درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد. انگارنه انگار که یکی قبلا از آن خورده. ما رزمنده عراقی بودیم حاجی هم فرمانده ایرانیمان .همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم؛ عرب و عجم رزمنده و فرمانده. منابع:خاطرات سردار جعفر جهروتی زاده در برنامه تلویزیونی شب روایت پخش شده از شبکه چهارم /سیما مستند شهید زنده کاری از شبکه اینترنتی نصر TV ↳|eitaa.com/O_S_A213
جـٰانـٰا! بَعدِرَفتَنَت جـٰان‌مـٰارابـٰاخۅد‌بُردۍ!'' ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: چهارم 🔸صفحه: ۲۰۲_۲۰۳ 🔻قسمت: ۱۱۶ همرزم شهید: محمدرضا صالحی چند سالی می شد یکی از بچه‌ها به نام عباس قطب الدینی، پیاده روی در روز اربعین را راه اندازی کرده بود. هر سال، به بچه های دوران جنگ زنگ می زد. می گفت: بچه ها، فقط جبهه خاکش دامن گیر نبود. قول می دم اگر یه بار در این پیاده روی شرکت کنین، سال بعد، دیگه به گفتن من نیازی نیست. یه بار بیایین حال و هوای پیاده روی رو از نزدیک ببینین؛ پذیرایی عراقی ها، دیدن پیرمردها و پیرزن هایی که با ویلچرند، بچه های خردسال. اونجا منظره هایی می بینید که تو جبهه ندیدین! این پیاده روی، کمتر از جبهه نیست. عباس راست می گفت. سالی که توفیق شد و من هم شرکت کردم، ۲۰ نفر بودیم. حالا بیشتر از ۴۰ نفر شده ایم. یک سال قرار شد هوایی برویم نجف. سه روز در نجف بمانیم تا به مسیر شلوغی نخوریم و بعد پیاده روی حرکت کنیم تا یک شب قبل از اربعین، کربلا باشیم. زمانی که رسیدیم نجف، ظهر پنجشنبه بود. رفتیم محل استراحت مان. ساعت چهار پنج بعد از ظهر بود. حسین گیر داد که می خوام همین الان حرکت کنم برم کربلا. گفتیم یعنی چی الان می خوای بری کربلا؟! گفت امروز، شب جمعه است. من باید کربلا باشم. همه ی ائمه، انبیا و فرشتگان، امشب کربلا هستند. گفتیم بابا، حسین، دست بردار. مگه ما گروهی با هم قرار نذاشته ایم دو شب اینجا بخوابیم، صبح شنبه حرکت کنیم؟ حسین اصلا حرف کسی را گوش نمی کرد. فقط می گفت امشب پنجشنبه است. من زیارت شب جمعه رو به پیاده‌روی ترجیح می دم. عباس رفت کنار حسین. گفت حسین جان، عزیزم، مسیر خیلی شلوغه. الان که تو می خوای برگردی، از نجف بری کربلا، چهار لاین برای ماشین می ذارند. تو می تونی توی یه لاین حرکت کنی. فقط چهار پنج ساعت توی ترافیکی! برای حسین فقط رفتن مهم بود. وسایلش را جمع کرد و رفت. زمانی که ما رسیدیم کربلا، حسین را دیدیم. گفتیم چی شد؟! گفت: ساعت دوازده رسیدم کربلا؛ ولی می ارزید که شب جمعه را درک کنم.. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل چهارم: گردان سوار زرهی و شغل آزاد 🔸صفحه: ۲۰۴-۲۰۵ 🔻قسمت: ۱۱۷ همرزم شهید: علی نجیب زاده روزی حسین به من گفت : _علی، پشت چراغ قرمز سر چهارراه طهماسب آباد ایستاده بودم. چشمم به عکس حسین یوسف الهی افتاد. همین جور داشتم پشت چراغ قرمز ،عکس حسین رو نگاه می کردم. یه مرتبه صداش روشنیدم. گفت«حسین،چرا بین کارمندهات فرق می ذاری؟ چرا بین بعضی دوستانت فرق می ذاری؟ چرا عدالت رو همیشه رعایت نمی کنی ؟ می دونی… در دین اسلام ،عدالت،حرف اوّل رو می زنه!». چراغ سبز شد. همین جور صداش تا محل کارم با من بود از ماشین پیاده شدم ،پشت میز نرفتم. نشستم روی یکی از صندلی های ارباب رجوع،فکر می کردم. یکی از کارمندهام گفت «آقای بادپا،چرا اونجا نشسته این؟ بیایین پشت میز خودتون. ». گفتم «همین جا خوبه. کاری به من نداشته باشین. ». هنوز صدای حسین با من بود. به حرف هایش فکر می کردم. تو فکرم،کارهایم را با لا وپایین می کردم تا ببینم کجا کاهلی کرده ام. حسین یوسف الهی راست می گفت. بعضی اعیاد،به بعضی کارمندهایم می بایست پاداشی می دادم؛نداده بودم. اگر هم داده بودم،خیلی کم بود. به بعضی هم پاداشی بیشتر از حق شان داده بودم. بعضی از دوستانم را کلاًفراموش کرده بودم. نه حالی ازشان می پرسیدم و … خیلی به هم ریخته بودم. وقتی آن روز به کارهایم خوب فکر کردم ،به اشتباهاتم رسیدم. صدای حسین هم قطع شد. از آن روز به بعد تصمیم گرفتم به حساب و‌کتاب همه ی کارهایم رسیدگی کنم. دوباره دل تنگی هایم برای دوستان شهیدم،به علت فاصله ای که در این چند سال باآن ها گرفته بودم ،زیاد شده بود. یادوخاطرات زمان جنگ آمده بود سراغم. به خودسازی نیازداشتم. می بایست تصمیم بزرگی می گرفتم… 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
شهید حاج قاسم سلیمانی: دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سوریه، دفاع از حرم امام رضا(ع) در ایران هم هست. 🏴 ؛ به مناسبت سالروز شهادت امام رضا(ع) ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درخواست حاج قاسم از خادم امام رضا علیه‌السلام 🏴 ؛ به مناسبت سالروز شهادت امام رضا(ع) ↳|eitaa.com/O_S_A213
جان از ولای حضرت جانان جلا گرفت آری گرفت آنچه ز مهر رضا گرفت 🏴 ؛ به مناسبت سالروز شهادت امام رضا (ع) ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری حضور حاج قاسم سلیمانی در حرم امام رضا علیه‌السلام 🏴 ؛ به مناسبت سالروز شهادت امام رضا(ع) ↳|eitaa.com/O_S_A213
هَمه‌هستی‌گِدا،‌کَرم‌ِسلطان‌است :) ! 🌱❤️‍🩹 ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک عمر خانه اش میزبان عزاداران حضرت زهرا (س) بود،از آن زمان که توی خیابان ابوذر خانه ای محقر داشت تا چند سال بعد که آمد خیابان کار زندگی کرد و آخر رسید به بیت الزهرای کنونی در خیابان شهید رجایی. قصه این خانه برمی گردد به سالها قبل؛ یعنی درست بیست سال پیش، اوایل مراسم توی حیاط برگزار میشد. ده سال بعد حاجی خانه کنارش را خرید و زمینش را توسعه داد. خودش نام بیت الزهرا را انتخاب کرد. سال ۷۶ که راهی تهران شد بيت الزهرا را ترک کرد و آن را وقف عزاداران اهل بیت(ع). خانه ای که نه فقط قصد داشت محل عزاداری،که میخواست آن را یک مرکز فرهنگی برای ترویج معارف قرآنی و الهی و عترت کند. وقتی آینه کاری ها و مقرنس کاری های صحن حضرت زهرا(س) را توی حرم امام علی(ع)دید آن پیمانکار را به بیت الزهرا آورد. میخواست دیوارهای آن را پر کند از نقش و نگارهایی که از اصالت و تاریخ سرزمینمان حکایت ها دارد. هنوز کامل درست نشده بود،نمای داخلی و تزئینات شبستانش مانده بود. حاجی تأکید داشت تا ایام فاطمیه تمامش کنیم.یک گروه پانزده نفره شبانه روز مشغول کار بودیم. سرو صورت و لباس هایمان همه از دم خاک بود. دیدمش.کنار در ایستاده بود بدون محافظ. ما را نگاه میکرد. آمد جلو.به همه مان دست داد و روبوسی کرد.خدا قوت گفت و بعد هم کنارمان چای خورد. اوایل خجالت میکشیدیم ازش. خودش با خنده و حرف هایش فاصله بینمان را از بین برد. همکارمان سیگاری بود.از بوی بد سیگارش هیچ کداممان تا چندمتری اش نمی رفتیم. بدمان می آمد. حالمان ناجور میشد. حاجی هربار که می آمد و ما را بغل میگرفت. او را هم میبوسید و بغل می کرد.خدا قوت میگفت بهش. کارمان که تمام شد حاجی هم با خیال راحت رفت. نبود پایان کارمان را تماشا کند. راویان: فاطمه مراد زاده / محمدرضا شیخی منبع: روزنامه جام جم شماره ۵۵۸۸، ۱۳۹۱/۱۱/۸ ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز نمیرد آنکه ‌دلش‌ جلد مشهد است حتی‌ اگر که ‌بال ‌و پرش‌ را جدا کنند🕊🌱 ↳|eitaa.com/O_S_A213
خادم الرضا (ع) در پیش امام رضا (ع) ما را دعا کن...🖤🌱 ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل چهارم: گردان سوار زرهی و شغل آزاد 🔸صفحه:205-206 🔻قسمت:118 هم رزم شهید:علی نجیب زاده اوایل سال 1390 بود.حسین بهم زنگ زد.بعد از سلام و احوال پرسی گفت《علی،یه سفر کاری به راور دارم.می خوام شما باهام بیای.یکی از فرماندهان سپاه هست.صلاح دیدم که شما باهاش صحبت کنی.زنگ زدم که اگه کاری نداری،با هم بریم.》گفتم《اگه کاری از دستم برمی آد، کوتاهی نمی کنم.》حسین آمد دنبالم.با این که کم رانندگی می کرد،آن روز تا خود راور خودش پشت فرمان بود.وقتی رسیدیم،رفت سمت فرمانداری.وارد ساختمان فرمانداری شدیم.حسین،سمت دفتر فرماندار رفت.به مسئول دفتر اونجا گفت《با آقای فرماندار کار داریم.》گفت باید منتظر باشیم.کنار بقیه ی ارباب رجوع نشستیم.نیم ساعتی طول کشید تا نوبت ما شد.رفتیم داخل اتاق.حسین به آقای فرماندار گفت《ما شرکت بیمه در کرمان داریم.تصمیم داریم یه شعبه هم در راور بزنیم.》فرماندار گفت《یه نفر اینجاست.هفته ای یکی و دو روز می آد و می ره.کارهای مردم رو هم درست انجام نمی ده.ما استقبال می کنیم.هر کاری که از دستمون بربیاد،می کنیم.》حسین گفت《شما می تونید یه ساختمان در اختیار ما بذارید؟》فرماندار گفت《نه!شما باید خودتون ساختمان اجاره کنید.》صحبت هایشان که تمام شد،خداحافظی کردیم.همین که خواستیم از در بیرون برویم،حسین به فرماندار رو کرد و گفت《ببخشید... من باید ابتدای قضیه،آقای علی نجیب زاده را معرفی می کردم.حالا انتها شد.》فرماندار با تعجب از پشت میز بلند شد،آمد سمت من!رفتارش 180 درجه فرق کرده بود.عذرخواهی کرد.گفت《ببخشید،حاج آقا!من شما رو نشناختم.بفرمایید بشینید. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وادۍ عشق بَسی♥ دور و دراز است ولے طے شود جاده‌ۍ صد سالہ بہ آهے گاهے ↳|eitaa.com/O_S_A213
شهادٺ یعنے مٺفاوٺ بہ آخر رسیدن وگرنہ مرگ پایان همہ قصہ هاست...[♥️] ↳|eitaa.com/O_S_A213
چشمان تو بی واژه ترین شعر جهان هست❤🌱 ↳|eitaa.com/O_S_A213
پایش که به روستا میرسید و اهل آبادی خبردار میشدند آمده و رفته خانه حاج حسن پدرش،میرفتند برای دیدن حاجی . پیرمرد پیرزن های روستا همین که حرف به حال و احوال میکشید شروع میکردند به نالیدن.از دردهایشان میگفتند؛ از درد دست،درد پا،درد زانو،درد کمر. یکی دو نفر پرسیده بودند:«حاجی قرصی شربتی چیزی نداری بلکه بخوریم آروم بگیریم.» حاجی گفته:«بود من‌که دکتر نیستم اما هروقت درد امونم رو میبره از این مسکن میخورم.» بعد دست توی جیبش کرده بود و به همان چند نفر قرص را داده بود. قرص را خورده بودند و آن شب راحت خوابیده بودند؛ آسوده و آرام. خبر بین اهالی روستا پیچیده بود. خیلی ها میرفتند در خانه پدر حاجی.از همان قرصی میخواستند که نمیدانستند اسمش چیست.قرصی که معروف شد به قرص حاج قاسم. راوی:حسین امیرعبداللهیان ↳|eitaa.com/O_S_A213
چشـم‌هـآیِ‌یڪ‌شَهیـد؛ حَٺےاَزپُشـٺِ‌قــآبِ‌شیشِـہ‌اۍ خیـرِه‌خیـرِه‌دُنبـآلِ‌ٺُوسـٺ؛ کِـھ‌بہ‌گُنـآه‌آلـودِه‌نَشــوی🥀 بِہ‌چشـمهآیَـشان قَسَـمـ شُهَدا تورآمیبینَــد ! ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل چهارم:گردان سوار زرهی و شغل آزاد 🔸صفحه: 207-208 🔻 ادامه قسمت:118 هم رزم شهید:علی نجیب زاده باهاتون کار دارم.گفت«من یه ساختمان از آموزش و پرورش براتون می گیرم.مشکلی نداره.شما آدم های تو انمندی هستین.من از شما شناخت دارم.»اصلا هیچ نگفتم.خدا حافظی کردیم.از در آمدیم بیرون.رفتم سمت ماشین.وسط راه،به یک رستوران رسیدیم.حسین نگه داشت.رفتیم داخل رستوران.ناهار سفارش دادیم.حسین نگاه کرد به من گفت«علی،میشه شما رانندگی کنی؟»گفتم«باشه».ناهار خوردیم و آمدیم. من نشستم پشت فرمان.حسین،خیلی فکری شده بود.سرانجام سکوتش را شکست.گفت «علی،من سال ها بود که روی خودم کار کرده بودم.تا امروز که دوباره شیطون اومد سراغم.خجالت می کشم به چشم هات نگاه کنم.فر ماندار،شمارو نشناخته بود.چرا من معرفی ات کردم؟ تو رو خدا ،من رو ببخش.حالم خوب نیست.طوری شده که اصلا نمی تونم رانندگی کنم.»گفتم «ایرادی نداره خودت رو اذیت نکن»چند دقیقه ای گذشت.دوباره گفت«علی،فلانی شرکت داره؟».خندیدم و گفتم«نه !ایشون هیچ شرکتی نداره؛نه اینجا،نه هیچ جای دیگه!»حسین سه بار دست هایش را بالا برد و زد توی سرش.گفت:خاک بر سر من!تازه فهمیدم که حسین یوسف الهی چی گفته. ای وای،خدا!من تازه فهمیدم:کسانی که زمان جنگ،فرمانده ی من بودند،بعداز جنگ می تونستند بهترین موقعیت و امکانات را داشته باشن؛ولی نخواستن وندارند.می تونستن کارهایی بکنند؛ولی نکردند.اون ها کجا و من کجا؟اون ها با آبرو زندگی می کنن.من حسین بادپا باید شرکت داشته باشم؛من باید پول داشته باشم؛اون وقت،هم رزمان حسین یوسف الهی نداشته باشن؟!خجالت زده ی زن وفرزندشون باشن؟! آن سؤال وجواب،حالش را بدجورخراب کرده بود.حسین،هیچ وقت زیاد اهل صحبت نبود؛ولی آن روز خیلی حرف زد. خیلی خودش ا سرزنش کرد.گفتم«حسین،همه ی آدم ها بین خودشون وخداشون رازی دارن که خدا به بنده اش این حق رو نمی ده که اون رو فاش کنه».از ناراحتی حسین ناراحت بودم؛ولی برای این حالش خیلی خوشحال بودم.این سفر،به نظرمن ،سفری عادی نبود؛سفری به اعماق وجودش بود.حسین می بایست این سفر را می رفت. ادامه دارد... 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213