eitaa logo
خداحافظ رفیق . . .
4.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
804 ویدیو
1 فایل
می‌نویسم بیاد جمعه‌‌ترین جمعه عمرم 98/10/13 ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌. ارتباط ناشناس https://6w9.ir/Harf_9343770 ‌ صرفا انتقاد و پیشنهاد: @O_Sad213
مشاهده در ایتا
دانلود
قسم‌بھ‌عشق . . کھ‌نامش‌همیشھ‌پابرجاست! نرفتھ‌قاسم‌ما‌ -اوهنوزهم‌اینجاست:) ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم: روایات سوریه 🔸صفحه: ۲۲۷-۲۲۸-۲۲۹ 🔻قسمت: ۱۳۰ همرزم شهید : رسول محمود آبادی یک شب زمستانی بود. رفته بودم فرودگاه. منتظر حاج قاسم بودم. می بایست باهم در جلسه ای در حلب شرکت می کردیم. حاج قاسم از هواپیما با آقای دیگری از هواپیما پیاده شد. بعد از سلام و احوال پرسی، حاج قاسم گفت«حاج رسول، این آقای بادپاست. ایشون، برادر منه. بهتره بگم من ،ایشون رو بیشتر از برادرم دوست دارم. امانت منه. ایشون، یه جورهایی، دردونه ی کرمونه! اومده اند اینجا کار کنند. شما لطف کنید بحث کار و آشنا شدن ایشون با اینجا رو هماهنگ کنید. ». گفتم «چشم. ». باهم سوار ماشین شدیم، رفتیم حلب. جلسه، چند ساعتی طول کشید. بعد از این که جلسه تمام شد، من و آقای بادپا باهم رفتیم محل استراحت مان. از همان زمان ورود حاج حسین به سوریه قسمت شد هم خانه شویم. روزها وشب ها پشت سرهم می گذشت و من بیشتر با روحیه و وضعیت حاج حسین آشنا می شدم. روز به روز علاقه ی من بهش بیشتر می‌ شد. باهم می رفتیم سرکار. باهم برمی گشتیم. مدّتی کار اطلاعاتی می کرد. به دوستان سوری هم آموزش می داد. حاج حسین با خودش یادگاری هایی از جنگ تحمیلی داشت. از ناحیه ی چشم اذیّت می شد. با آن وضعیت جسمی، روحیه ای محکم برای کارهایش داشت. سعی می کرد کاری را که بهش محول شده، به نحو احسن انجام بدهد. روزهای اوّل ،زیادباروحیه ی حاج حسین آشنا نبودم. آدم بسیار عاطفی و خاصی بود. تقریباً آخر شب که خانه می رسیدیم ،حتماً به خانمش زنگ می زد. صبح هم بلافاصله بعد از نماز صبح به خانمش زنگ می زد. کم کم که صمیمی تر شدم، سر به سرش می گذاشتم و می گفتم «حاج حسین ، من تاحالا زن ذلیل زیاد دیده بودم ؛ ولی تو خدایی ،روی هر چی زن ذلیله را کم کرده ای. هم صبح زنگ می زنی و اجازه می گیری،هم شب!». می خندید و می گفت «من عاشق خانواده ام هستم. ». این روحیه ی عاطفی و پر از مهر حسین، فقط منحصر به خانواده اش نبود؛ با نیروهایی که مار می کرد هم خیلی خاص رفتار می کرد. زمان صبحانه، ناهارو شام اصرار می کرد آنان بنشینند تا خودش از آنان پذیرایی کند. با همه ی بچّه ها صمیمی بود. می گفت و می خندید. حاج حسین،خیلی زود جای خودش را توی دل بچّه ها باز کرد. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
آغاز مراسمات نیروی فراجا؛ بمناسبت روز نیروانتظامی و آغاز هفته نیروانتظامی با حضور نیروی مقتدر فراجا در گلزار شهدای کرمان و ادای احترام به ساحت مقدس پاک شهدا مخصوصا شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی. ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱امروز به ره توشه ی فردا صلوات یا ذکر خدا زمزمه کن یا صلوات... 🌱ما زنده ز خون شهدائیم، خوش است تا یاد کنیم از شهدا با صلوات... 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد‌شهدا با ذکر صلوات🍃 ↳|eitaa.com/O_S_A213
سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی: امنیت و احساس امنیت را مدیون بی خوابی های شبانه روزی نیروهای پلیس هستیم. نیروی انتظامی مسئولیت سختی دارد و باید هر لحظه، هر ساعت و هرروز، به نیروی انتظامی بخاطر اقدامات مهمی که میکند، "خسته نباشید" و "خداقوت" بگوییم. ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم: روایات سوریه 🔸صفحه:۲۲۹-۲۳۰-۲۳۱ 🔻قسمت: ۱۳۱ همرزم شهید: مرتضی حاج باقری حسین، زمانی که به سوریه می رفت، چون بازنشسته شده و از طریق تشکیلات سپاه نرفته بود. به قول خودمانی، از راه میانبر و به واسطه ی حاج قاسم اعزام شده بود. نمی دانست چه کار باید بکند یا کجا قرار بگیرد؛ ولی باز با همان پشت کارش، زود خودش را جمع و جور کرد. تمام جبهه ها را رفته و تجربه و اطلاعات خودش را افزوده بود؛ تا جایی که دیگر کار بلد شده بود. 🔻قسمت: ۱۳۲ همرزم شهید: رسول محمودآبادی وضعیت چشم حسین، کار را برایش دشوار کرده بود؛ مخصوصاً زمانی که مجبور می شد رانندگی کند. زمان رانندگی با موتور، یک طرف را کامل نمی دید. روزی تکفیری ها منطقه ای به نام راموسه را در حلب گرفتند. من و حاج حسین، برای این که وضعیت را بررسی کنیم، سوار ماشین شدیم و رفتیم آنجا. وقتی رسیدیم، من کمی دیرتر از حسین پیاده شدم. همین که پیاده شدم، حاج حسین را ندیدم. تعجب کردم. گفتم: کجا رفت؟! حدود بیست دقیقه ای طول کشید تا پیدایش کنم. نگران شدم. تازه آمده و اصلاً عربی بلد نبود. سربازهای آنجا هم تقریباً همه عرب زبان بودند. رفتم بین بچّه ها، دیدم حاج حسین با دستش حدود ۵۰-۶۰ سرباز را جمع و سازمان دهی کرده. خنده ام گرفته بود. رفتم نزدیکش. گفتم《رفیق نیمه راه شدی دیگه؟!من رو فراموش کردی؟!》. گفت:《شما که خودتون راه بلدین.》خندیدم و گفتم《با دستت خوب علامت می دادی! خوب تونستی همه را جمع کنی! حالا چطور می خواهی بهشون بگی که چه کار کنند؟! این قدری که تو دستت رو آورده ای بالا، ممکنه با تیر هدفت بگیرند و بزندت》. هر دو خندیدیم. 🔻قسمت: ۱۳۳ همرزم شهید: رسول محمودآبادی از زمانی که من و حاج حسین هم خانه شده بودیم، شبی نبود که بخوابد و خواب نبیند. اکثر خواب هایش درباره ی خانمش یا حاج قاسم بود. زمان صبحانه خوردن هم هر صبح خواب هایش را برایم بازگو می کرد. خورد و خوراکش کم بود؛ولی طولانی سر سفره می نشست. گاهی من حوصله ام سر می رفت؛ زودتر از او پا می شدم و می رفتم سر کار.وقتی خواب هایش را می گفت،می گفتم《با این خستگی ای که من و تو آخرهای شب می آییم،چه جوری خواب می بینی؟!》. وقتی خواب حاج قاسم را می دید، خوابش را با ناز و عشوه ای بازگو می کرد که نگو! مثلاً می گفت《دیشب، خواب حاج قاسم رو دیدم که با هم رفته بودیم کوه. زمان جنگ...》. وقتی برق عشق و ارادتش به حاج قاسم را توی چشمانش می دیدم، به حاج قاسم حسادت می کردم. سر به سرش می گذاشتم و می گفتم《درسته حاج قاسم گفت ایشون مثل برادر من و دردونه ی کرمونه و بیشتر از برادر دوستش دارم؛ ولی این همه علاقه ای که تو به حاج قاسم داری، شاید حاج قاسم به تو نداشته باشه!》. می خندید و می گفت: شنیده ای که می گن دل به دل راه داره؟! 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
اولین واکنش سپاه پاسداران به عملیات طوفان الأقصی حساب توئیتری سپاه پاسداران با انتشار تصویری از شهید سلیمانی نوشت: 🔹گر پدر نیست، تفنگ پدری هست هنوز... ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستخط سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: امروز پیچیده‌ترین و حساس‌ترین دوره فلسطین است. فلسطین خط مقدم ما و همه جهان اسلام است. از خداوند سبحان برای مجاهدین صحنه فلسطین موفقیت و پیروزی و اجر الهی را خواستارم. ↳|eitaa.com/O_S_A213
این مرد دست فلسطینی‌ها را پُر کرد رهبر انقلاب: حاج قاسم سلیمانی کاری کرد که یک منطقۀ کوچکی، یک وجب جا مثل نوار غزه در مقابل رژیم صهیونیستی با آن همه ادعا می‌ایستد. کاری کرد که بتوانند بِایستند، بتوانند مقاومت کنند. ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای آخرین عکس شهید حسین همدانی با حاج قاسم ✨به مناسبت سالگرد شهادت حاج حسین همدانی ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖 روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم:روایات سوریه 🔸صفحه:۲۳۱-۲۳۲-۲۳۳ 🔻قسمت:۱۳۴ هم رزم شهید: رسول محمود آبادی دیگر عادت هر روزم شده بود خواب های حاج حسین را گوش کنم. قبل از اینکه سر سفره بنشیند،بهش می گفتم«دیشب خواب چی دیدی؟»می گفت«می خوای اذیت کنی یا می خوای واقعا بشنوی؟».می گفتم«حالا معلوم نیست که بخوام بشنوم.تا چی باشه».وقتی خواب بد می دید،صدقه می داد.تماس می گرفت و پی گیری می کرد که یک گوسفند بگیرند و قربانی کنند. روزی با حالت خنده گفت«آخرش این خواب ها،جواب سؤال من رو داد.»خیلی خوشحال بود.گفتم«نکنه خواب دیده ای که شهید می شی؟!».گفت«نه، حاج رسول!کارم خیلی طولانی شد.بهم گفتند امسال شهید نمی شی؛اگه کارت خوب پیش بره،سال آینده.»بعد از این خواب،حاج حسین،خیلی بی پروا شده بود؛وقتی در عملیاتی تیر اندازی می شد،صاف می ایستاد و جلو می رفت. 🔻قسمت:۱۳۵ فایل صوتی: حسین بادپا اوایلی که رفته بودم سوریه،با همه ی مجموعه غریب بودم.کم کم کار را یاد گرفتم.دو سه ماهی از آمدنم می گذشت.دوری از خانواده و سختی کار باعث می شد بی حوصله بشوم. یک روز طاقتم تمام شده بود. با دفتر حاج قاسم تماس گرفتم و بر ایشان پیغام گذاشتم که «من دیگه نمی تونم اینجا بمونم.» یکی دو روز بعد،توی دمشق، نماز جماعتی بود.حاج قاسم را آنجا دیدم. بعد از اینکه نماز تمام شد. رفتم کنارش نشستم.گفتم«حاجی،خسته شده ام. می خوام بر گردم».حاج قاسم با حوصله مسائلی را برایم توضیح داد.چند ذکر را یادم داد وگفت‌«این هارو زیاد بگو».بعد کمی صدایش را بلند کرد و گفت«ببین،حسین،من وظیفه داشتم تو رو پشت کنم بیارم اینجا.تو هم وظیفه داری مانند یه کوهنورد،یه صخره نورد،چنگکی رو که داری، بندازی و محکم بگیریش،خودت رو سمت بالا بکشونی».این دو جمله اش، بد جوری مرا به هم ریخت. انگار سال ها منتظر چنین تلنگری بودم. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213