خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل: اول
🔸صفحه: ۳۱-۳۰
🔻 قسمت: ۸
یک روز صبح، بچه ها رفته بودند خانه ی بابام. محمد هم سر کار بود.
من، هر روز تو خانه می ماندم که شاید کسی برام خبری از حسین بیاورد. فکر نبودن و بی خبری از حسین داشت دیوانه ام می کرد.
صدای در حیاط آمد. گفتم《کیه؟!》. کسی جواب نداد. در را که باز کردم، انگاری خواب می دیدم! مثل چوب خشکم زده بود. چشم هام درست می دید؛ حسین بود؛ مثل بچگی هاش!بعد از چهل روز، دم در خانه حاضر شد؛ این بار، نه با سر و کلّه ی زخمی؛بلکه با یک لباس بسیجی و پوتین و چفیه!
زود دویدم سمتش. بغلش کردم و زدم زیر گریه.
《الهی، ننه، فدات بشم!عمرم، نفسم، کجا بودی؟! نگفتی مادرت، بی حسین می میره؟!》
حسین هم مرا بغل کرده بود و گریه می کرد. گفت《ننه، لباس های تنم نشون می ده کجا بودم. لباس های تنم، همه ی سوالاتت رو جواب می ده.》
دست هام را بالا بردم. از ته دل گفتم《خدایا، شکرت، نومیدم نکردی!》
دست حسین را گرفتم، رفتیم توی خانه:《ننه، حسین ام، پسر عزیز دردون ام، بیا بشین برام تعریف کن کجا رفته بودی؟! چرا بی خبر؟!خوب، یه خبر می دادی؟! به خدا اگه این نامه ات به دستم نرسیده بود، دق مرگ می شدم.》
حسین با تعجب گفت《ننه، کدوم نامه؟!》گفتم 《وا... همین نامه ای که چند روز قبل، از جبهه فرستادی.》
گفت:《کدوم نامه؟! من اصلاً وقت نکردم نامه بنویسم.》
تازه فهمیدم این نامه را محمد برای آرامش من نوشته بود. هنوز عرق تنش خشک نشده بود. گفت: ننه، من اومده ام رضایت شما رو بگیرم و برگردم.
ادامه دارد...
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: اول
🔸صفحه: ۳۲-۳۱
🔻 قسمت: ۱۰
فردای آن روز، حسین از هر دری وارد شد تا رضایت من و باباش را برای رفتن به جبهه بگیرد.
جواب ما فقط یک کلمه بود !«نه!»؛ولی او ولکن نبود.!
اگه اراده میکرد وکاری را میخواست بکند، هیچکس نمیتوانست منصرفش بکند. آخرش هم کاری به سر من داد که ناخواسته و به اجبار راضی شدم.
صبح روزی که اعزامشان بود، حسین، بعد از نماز صبح، بیقرار و خوشحال بود. اصلاً صبحانه نخورد. خیلی ناراحت بودم. جدایی از حسین، برام سخت بود. سعی میکردم به روش نیاورم.
حسین، متوجه نگاه پرحسرت و اشکهام شده بود. آمد نزدیکم . گفت: «ننه، چطوری؟ در چه حالی؟» گفتم «حالم که خیلی خوبه.»
گفت «ننه، چهرهات میگه که ناراحتی .» گفتم «نه!» گفت «پس چرا تو چشمهات اشک جمع شده؟!» گفتم «اشک خوشحالیه! خوشحالم که همچین پسری دارم؛ خوشحالم که خدا همچین لطفی به من کرده، خوشحالم که پسر من هم جزو سربازهای امام زمونه.»
شانه هام را گرفت و پیشانی ام را بوسید.
دوباره گفت: «ناراحتی من که میدونم!» گفتم«حالا اگه ناراحت باشم، تو نمیری؟».
گفت: نه ،ننه! من که میرم ؛ ولی میخوام رضایت قلبی تو و بابام رو داشته باشم.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازداغتوسنگآبشد
ایـرانهمهبیتـابشد
حـامیزینببودیآخـر؛
جسمتوچوناربابشد!
‹سردارِقلبمـ›
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
شبی در محفلی ذکر علی بود
شنیدم عاقلی فرزانه فرمود:
"اگر دوزخ به زیر پوست داری
نسوزی گر علی را دوست داری🌸
اگر مهر علی در سینه ات نیست
بسوزی گر هزاران پوست داری"🔥
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
25.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نسل قاسم سلیمانیه ...
از کهگیلویه دهدشت آمده بودند گلزار شهدای کرمان، تا جشن تولد سرباز کوچک حاج قاسم عزیز را در جوار مزار مطهرش بگیرند!
به گفته ی مادر گرامیِ «آقا سید امیرقاسم دانش»، خبر به دنیا آمدن پسرم را حاج قاسم در عالم رویا به من داد ...
#حاج_قاسم تاکید داشت که فکر کن پسرت فرزند من است و خیلی مراقب سربازِ من باش!
۱۴۰۲/۳/۳
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
با شُهدا صحبَت کُنید
آنها صِدای شُما را به خوبی میشِنوند؛
و بَرایتان دُعا میکُنند
دوستی با شُهدا، دو طَرفه است❤️🌱
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : اول
🔸صفحه: ۳۳-۳۲
🔻قسمت یازدهم
از روزی که رضایت ما را گرفت، رفت و دیگر برنگشت. تا این که در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شد تازه شانزده ساله شده بود. وقتی شیمیایی می شود، صورت، دست هاش، و بدنش به کلی داغون می شوند.
مجروحان شیمیایی را به بیمارستان رازی تهران می بردند.
باز مدتی بود که دیگر یک نامه هم ازش نداشتیم. بی خبری از حسین، در حدی بود که در پایگاه بسیج، جلوی اسمش نوشته بودند مفقودالاثر.
حدود یک ماه در بیمارستان تحت معالجه بوده. تا اینکه به هوش میآید و خبر زنده بودنش به ما میرسد.
ما به سمت تهران حرکت کردیم. همین که به ورودی بیمارستان رسیدیم، چند تا از همین مجروح های شیمیایی را دیدم که توی حیاط با ویلچر این طرف و آن طرف می رفتند. رو کردم به زن برادرم، و گفتم الهی، به حق امام حسین (ع)، به مادرهای این جوون ها یه طاقتی بده که بتونن تحمل کنن که عزیزهاشون رو به این شکل می بینن!
محمد، قدم هاش را تندتر از ما برداشت. نزدیک یک ویلچر رسید. سلام و احوال پرسی کرد. پشت ویلچری را گرفت و آمد سمت ما. گفت سکینه، این هم حسین آقا، پسر دسته گلت.
مانده بودم چه بگویم! فقط ایستادم و نگاهش کردم. آب دهنم خشک شده بود. اصلا پاهام یاری ام نمی کرد یک قدم به جلو بردارم.
حسین، خودش ویلچر را جلو آورد. گفت: ننه، چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟! نمی خوای پسرت رو بغل کنی؟! منم؛ حسین! اینقدر تغییر کرده ام که من رو نمی شناسی؟! می گن مادرها از بوی تن بچه شون، فرزندشون رو می شناسند. بیا جلوتر. بیا بغلم کن. خوب نگام کن. ببین حسینت هستم...
ادامه دارد......
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل :اول
🔸صفحه: ۳۴-۳۳
🔻 ادامه قسمت: ۱۱
همه باهم گریه می کردیم.
گفت: بچّه های مردم، دست و پای خودشون رو از دست می دن، انگارنه انگار.
من فقط یه کمی پوستم سیاه و سوخته شده.
هیچ کس ندونه، فکر می کنن که چه اتفاقی افتاده !
خم شدم تا بغلش کنم و ببوسم؛هرچی گشتم، جای سالمی پیدا نکردم.
فقط توانستم سرش را ببوسم.
ویلچرش را کنار یک نیمکت بردیم.
توی حیاط بیمارستان، باهم نشستیم.
از حسین پرسیدم «ننه، چی شد که به این روز افتادی؟!».
گفت«یه عملیات بود به نام والفجر۸. شهرفاو رو گرفته بودند.
عراقی ها از سلاح شیمیایی استفاده کرده بودند.
در هیچ جنگی نباید از مواد شیمیایی استفاده کنن؛ چون این میشه جنگ ناجوانمردانه…».
طوری توضیح می داد که من و پدرش که کم سواد بودیم، متوجه شویم.
او حرف می زد؛ من بی صدا و آرام گریه می کردم.
ویلچرش را سمت من آورد.
دست های مرا تو دست های سوخته اش گرفت و گفت «ننه، همان طور که والدین باید از دست فرزندشون راضی باشن، فرزند هم باید از والدینش راضی باشه.
می خوام بگم من از دست تون راضی نیستم. »
گفتم «چرا، ننه؟! چه کار کردیم؟!».
گفت «تو و بابام ،من رو از دوست هام جدا کردین! شما دعا کردین که من شهید نشم.»
مانده بودم چی بهش بگویم!
با دستش، گوشه ی چارقدم را گرفت، سرم را کشید پایین، و بوسید.
با التماس گفت: ننه، تورو به خدا، از ته دلت دعا کن شهید بشم.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خانوم زینب سلیمانی:
یه روزی بابا بهم گفت اگه داخل دانشگاه به قاسم سلیمانی توهین شد تو سکوت کن
ولی اگه به حضرت آقا توهین کردن
بایست و دفاع کن !
+عشق اینه :)
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم....
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
مجموعه اشعار سرودهشده شاعران در رثای سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
اهل زمین نبود، در اینجا غریب بود
سیمرغ در حصار قفس بیشکیب بود
یک عمر آرزوی شهادت به سینه داشت
اصلا اگر شهید نمیشد، عجیب بود
از پیش ما چقدر علی اکبرانه رفت
از پیکرش کجای جهان بینصیب بود؟
سردار مو سپید علی، رو سپید شد
مردی که در تمام مظاهر، حبیب بود
تنها دلیل امنیت مرزهایمان
در کارزار معرکهها بیرقیب بود
اما چه خوب شد که به غارت نرفته است
انگشتری که از دل خونش خضیب بود
شاعر: محمد محمود آبادی
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنطبیبیڪہمرادید
درگوشمگفت…
دردتودورییاراست
بہآنعادتڪن•
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
بـزرگۍمۍگفـت:
تڪیہڪنبہشھدا شھـداتڪیہشـونخـداسـت
اصـلاڪنارگلبنشـینۍبـوۍگـلمۍگیـرۍ
پسگلسـتـانڪنڪلزندگیـترو
بـٰایـٰادشھـدا🙂🌿؛
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: اول
🔸صفحه: ۳۵-۳۴
🔻 قسمت: ۱۲
عملیات کربلای 4، حسین مجروح شده بود؛ طوری که بدنش جای سالم نداشت.
به بیمارستانی در بهشهر انتقالش داده بودند. یکی از دوستانش به نام مهدی زینلی، هم زمان با حسین، توی همان بیمارستان بستری بوده. هر دو بعد از معالجه، با هم مرخص می شوند. تصمیم می گیرند قبل از این که برگردند منطقه، یک سر هم بیایند رفسنجان.
شیطونی اش گل می کند. از بیرون زنگ خانه را زد. گوشی را برداشتم گفتم《الو... بفرمایید.》گفت《سلام، ننه! چطوری؟ چه خبر؟》
گفتم《خوبم، ننه! قربونت برم.
الآن که صدای تو رو شنیدم، خوبتر هم شدم.
امروز چی شده یادی از مادرت کردی؟!》
گفت《ننه، من که هر لحظه به یادتم. می خوام یه خبر خوب بهت بدم.
الآن اهوازم. اگه خدا بخواد، چهار پنج روز دیگه میام دست بوس ننه ی گلم.》
گفتم《تو سالم باش؛هروقت خواستی، بیا.》
گفت《بابا و بچّه ها حالشون خوبه؟... ننه، من زیاد نمی تونم حرف بزنم. کاری نداری؟ خداحافظ...》.
ده دقیقه ای از تلفنش گذشته بود.
یکی در زد. چادرم را سرم کردم و رفتم پشت در.
گفتم《کیه؟》جوابی نشنیدم. دوباره گفتم《کیه؟!》و در را باز کردم. باورم نمی شد! حسین، پشت در ایستاده بود؛ با قیافه ای که اصلاً با عقل جور در نمی آمد: گوش، گردن، صورت و کل بدنش، زخمی! تا آمدم بگویم چی شده،
گفت《ننه، تا حالا بیمارستان بودم. مرخصم کرده اند. حالم توپ توپه.》گرفتمش تو بغلم. یک دل سیر بوسیدمش.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: اول
🔸صفحه: ۳۷-۳۶
🔻 ادامه قسمت: ۱۲
عصر جمعه دیدم دارد لباس
می پوشد.
گفتم،«کجا خدا بخواد؟!»
گفت: «جای خاصی نمی روم. این
مدت، از بس توی بیمارستان ودخونه
موندم، حوصله ام سر رفته.
دلتنگ دوست هام شده ام. می روم کرمان.
شب، پیش اون ها می مونم. فردا
بر می گردم.» من ساده هم باور
کردم.
گفتم «باشه. برو، ننه! خدا پشت
و پناهت.»
گفت «ننه، بابا رو ندیدم.
اومد، از طرف من ازش خداحافظی کن...» رفت.
فردا صبح شد. نیامد. دیر که می کرد،
آتش به جانم می افتاد. به خودم گفتم: هرجا که باشه، حتما تا ظهر میاد.
ساعت هفت و هشت شب تلفن خونه زنگ خورد. فوری گوشی را برداشتم.
صدای حسین بود. سلام و احوال پرسی کردم. گفتم «ننه، دورت بگردم!کجایی؟!
همه ی مارو دلواپس کردی! مگه از کرمون تا اینجا چقدر راهه که هنوز نرسیدی؟!»وخندید
و گفت «ننه الان اهوازم.» پرسیدم «کجایی؟» گفت «اهوازم».
گوشی تلفن تو دستم می لرزید.
گفتم «ای وای، ننه، چرا رفتی؟! تو که هنوز حالت خوب نشده بود؟!
چشمات هم که...»
گفت «نگران نباش!
آب و هوای اینجا برای چشم هام بهتره؛
زودتر خوب میشم.»
گفتم« ننه، الهی درد و بلات بخوره تو سرم، پس چرا هیچ چی نگفتی که داری می ری؟!»
گفت «اگه می گفتم، نمیذاشتی بیام.
گوشی رو بده به بابام.» گفتم:«بابات نیست.» گفت «پس اگه اومد، سلام من رو بهش برسون. کاری نداری؟» گفتم «نه، ننه! تورو خدا قسم ات میدم مواظب خودت باشی.» گفت: چشم! به خدا سپردمت.
حسین، حسابی پا بست جبهه شده بود.
به دوستانش گفته بود: انشاء الله این بار شهید می شم ولی اگه خدا نخواست و مجروح شدم، وصیت می کنم به پدر و مادرم اصلا خبر ندین.
نمی خوام بفهمند کجا بستری ام. نمی دونم دوباره چه جوری
باید راضی شون کنم، به جبهه برگردم...
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مݩسخټݩمیگیࢪم،
سخټاَسټجھـٰاݩبۍټو.!!
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
«خادم پدر»
از راه که رسید، بابا را برد حمام. بعد هم خودش لباسهای حاج حسن را شست. نشست کنار بابا. دستهای زمخت و چروک خوردهاش را توی دست گرفت. سرش را پایین آورد و دستش را بوسید. بعد رفت پایین پای حاج حسن. جورابهای حاجی را درآورد. سرش را خم کرد و لبهایش را گذاشت کف پاهای بابا.
✍️ ابراهیم شهریاری
📚سلیمانی عزیز، ص۷۶
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خنـدهاشمعجزهاےبود،
نمےدانستیݥ…∞•
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : اول
🔸صفحه: ۳۷_۳۸
🔻قسمت: ۱۳
سرانجام جنگ تمام شد. بچه ام، بعد از جنگ، خیلی گوشه گیر شده بود. حال و هوای دیگری داشت. تنها جایی که بهش آرامش می داد، گلزار شهدا بود. ساعت ها می رفت، آنجا می نشست، دعا می خواند.
سخت بود درد دلش را بفهمیم. می دانستم تمام آرزوش، شهادت بود؛ اما حتماً قسمتش نبود.
ولی نمی شد که بیخیال زندگی بشود. به خودم قول داده بودم همین که از جبهه بیاید، دستش را می گذارم تو حنا.
حالا می بایست به قولم عمل می کردم. می بایست دلش را به زندگی گرم می کردم.
یک روز بهش گفتم ننه، دیگه هیچ آرزویی ندارم جز دیدن دامادیت. خندید و گفت ننه، چقدر دست پاچه ای؟! هنوز خیلی زوده که داماد بشم. گفتم آخه ننه، شاید عمر من و بابات کفاف نکنه. تو بچه ی اول منی. نذار آرزوی لباس دامادیت رو به گور ببرم. دوتا دستش رو گذاشت روی چشم هاش، و گفت چشم! حالا که داری لطف می کنی، اگه خواستی بری خواستگاری، اول و آخرش فقط یه جا برو. اگه شد که منت به من گذاشته؛ اگه نه، دیگه جایی نرو.
گفتم خوب، بگو ننه! طفلک بچه ام، از خجالت، سرش را پایین انداخته بود.
آخرش گفت طاهره، دختر خاله ام. گفتم: ننه، قربونت برم که حرف دل مادرت رو زدی!
خوشحالم کردی با این انتخابت. چه کسی بهتر از دختر خاله ات؟
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل :اول
🔸صفحه: ۳۹_۳۸
🔻قسمت:۱۴
دیگه سنّی از من و باباش گذشته بود.
همیشه سعی می کرد با وجود مشغله های کاری اش، به ما هم سربزند تا چیزی کم و کسر نداشته باشیم.
همه ی بچّه هام ، خداراشکر سروسامان گرفته بودند.
هر کسی دنبال کار و زندگی خودش بود.
اگر آن ها دوسه روز یک بار می آمدند خانه مان، ازشان دلگیر نمی شدم؛ولی علاقه ی من و باباش به حسین، به قدری بود که اگر یک روز نمی دیدیمش ، فوری بهش زنگ می زدم که «کجایی؟!».
محمد چند سالی می شد که چشم هاش مشکل پیدا کرده و کم کم نابینا شده بود.
حسین خیلی ناراحت بود.
وقتی می آمد ،می رفت کنار باباش می نشست، دست باباش را محکم می گرفت تو دستش، و می گفت: بابا، هیچ وقت از این که نابینا شده ای، ناراحت نشو!
من هم مثل خودت هستم.
این یکی چشمم رو هفت سال قبل عمل کردم؛ هیچی ازش در نیومد.
اون یکی هم فرستادم تعطیلات.
درد دوتایی مشترکه.
نبینم بابای گلم غصه بخوره!
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213