22.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ از حاج قاسم رو عمراً اگه دیده باشید..
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
پاییز است و چه چیز عاشقانه تر از اینکه دفترت را بدهی به عموی
قهرمانت تا برایت یادگاری بنویسد.
مهدی جان!
تمام کسانی که به کمالی رسیدند،خصوصا کمالات معنوی که خود منشأ و پایه دنیوی هم میتواند باشد،منشأ همه آن ها سحر است.سحر را دریاب،نماز شب در سن شما تأثیری شگرف دارد.
اگر چند بار آن را با رغبت تجربه کردی، لذت آن موجب میشود به آن تمسک یابی.
زیربنای تمام بدی ها و زشتی هادروغ است.
احترام و خضوع در مقابل بزرگترها خصوصا پدر و مادر. به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی، هم آن ها را شاد میکنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد.
عمومیت - ۹۱/۸/۱۷
منبع: خبرگزاری تسنیم
#خاطراتۍازحـاجۍ
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ.🌹
لحظاتی کمتر دیده شده و خاص از زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی...🌹
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم:روایات سوریه
🔸صفحه: ۲۲۳-۲۲۴
🔻قسمت:۱۲۷
هم رزم شهید:مرتضی حاج باقری
قتی رسیدیم تهران،شب به حسین زنگ زدم.خودش گوشی را برداشت.احوال پرسی کردم.گفتم«حسین گوشی رو بده به خانمت.»
حسین،خانم اش را صدا زد.بعد از احوال پرسی گفتم«اون مطلبی رو که به من گفتی،الان نگران نیستی؟بعدش ممکنه براتون مشکل بشه؟ممکنه حسین شهید بشه؛یا هر اتفاق دیگری بیفته.».گفت«نه ما آمادگی همه چی رو داریم.»گفتم «پس من میتونم به حسین بگم؟»با خوشحالی گفت«بگین.»از من تشکر کرد و گوشی را داد به حسین.گفتم«حسین جان،من با حاج قاسم صحبت کردم.ایشون قبول کردند.گذر نامه ات را بفرست بیاد.»به قدری خوشحال شد که تا آن زمان هرگز چنان حالتی را از او ندیده بودم.تشکر کرد.گفت«حاج مرتضی،مرده و قولش.شفاعتت با من.خیلی دعات
می کنم»حسین،گذر نامه اش را با هوا پیما فرستاد.گذر نامه را بردم و تحویل حاج قاسم دادم.بعد از طی مراحل اداری،حسین به سوریه اعزام شد.
🔻قسمت:۱۲۸
هم رزم شهید: محمد علی بابایی پور
یک سفر با هم برای یادمان شهدای والفجر۸ به مناطق عملیاتی جنوب رفتیم
زمانی بود که بحث مدافعین حرم راه افتاده بود.حسین خیلی تلاش می کرد برود.بهش گفتم«حسین،به دلم افتاده از اینجا که برگردیم،می ری سوریه!» آهی کشید و گفت«نه!فکر نکنم .»گفتم:مطمئن ام.نگران نباش!
دو سه ماهی گشت.عصر روزی،تقریبا ساعت ۴ بعد از ظهر،بهم زنگ زد و گفت«بابایی ،بیا کارت دارم.»گفتم«چه کار داری؟!»گفت «ماشینت رو بیار،بریم گلزار شهدا.» گفتم«باشه.»نشست تو ماشین.وسط راه،بهم گفت«یادته گفتی می رم سوریه؟گفتم«اره».گفت«حرفت درست از کار در اومد.»خوشحال شدم.گفت:دیشب،نیمه های شب،گلزار شهدا بودم.سر قبر یوسف الهی نسسته بودم.تو حال وهوای خودم بودم.زیارت عاشورا می خوندم.دیدم یه صدای پا می آد.توجه نکردم.صدای پا نزدیک شد.آرام دست گذاشت روی شانه ام.سر بلند کردم.سردار سلیمانی بود.گفت «حسین چطوری؟!آماده ای بری سوریه؟»گفتم«من خیلی وقته آماده ام.»
گفت«پس کارهات رو بکن»یه روز گذشت که بهم خبر دادند برای رفتن آماده باشم.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
19.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غذا دادن مادرشهید حاج مهدی زندی نیا به قاب عکس شهید #حاج_قاسم
مادری که در اثر بیماری فراموشی و کهولت سن هیچ شخصی رو جز فرزند شهیدش حاج مهدی زندی نیا و شهید حاج قاسم سلیمانی نمی شناسد و هنوز خبر ندارد که حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیده است
و احدی هم تا الان خبر شهادت حاج قاسم را نتونسته بهشون انتقال بده چون مادر دق میکنه و او چشم انتظار حاج قاسم است که همیشه به او سر می زد..
همیشه سوال بود برای بزرگوارانی که به این مادر عظیم الشان برای احوال جویی سر میزدند که چرا این دو قاب عکس از ناحیه دهان دچار از رنگ رفتگی و آسیب شده اند که امروز با این فیلم سوال خیلی از دوستان پاسخ داده شد.
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم دوربین مداربسته بیمارستانی که حاج قاسم سلیمانی پشت در اتاق عمل چشم انتظار عمل جراحی نوه دوست شهیدش بود.
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
هر ملاقاتی که مقامات سیاسی یک کشور با اقا داشتند و به حوزه مأموریتی حاج قاسم مربوط می شد خودش هم می امد؛
فرقی نمیکرد رئیس جمهور فلان کشور باشد یا یکی از مقامات کشور فلان.وقتی از گیت های بازرسیX_RAY رد می شد دستگاه حسابی قاطی پاتی میکرد؛
صدا پشت صدا،بوق پشتبوق.از بس که ترکش توی بدن حاجی بود.خودش میگفت:«لحظه ای نیست جایی از بدنم به خاطر این ترکش ها درد نداشته باشد.»
از شدت درد گاهی مسکن می خورد،بلکه از درد زیادش،قدری کم کند.
راوی: حسین امیرعبداللهیان
#خاطراتۍازحـاجۍ
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
امام صادق (ع): أَجْوَدُ النّاسِ مَن جادَ بِنَفسِه وَ مالِهِ فی سبیل الله تعالی
سخاوتمندترین مردم آن کسی است که جان و مال خود را جوانمردانه در راه خدای متعال تقدیم نماید.
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: پنجم
🔸صفحه: ۲۲۵_۲۲۷
🔻قسمت: ۱۲۹
فایل صوتی: حاج حسین بادپا
نیت کرده بودم صبح جمعه بروم گلزار شهدا. صبح زمستانی بسیار سردی بود. لباس گرم پوشیدم. ماشینم را سوار شدم و رفتم. زمانی که به گلزار شهدا رسیدم، رفتم کنار قبر شهید محمدرضا کاظمی. نگاهم افتاد سمت راستم. درست می دیدم؛ حاج قاسم بود. رفتم کنارش. کتاب دعایی دستش بود و مشغول خواندن زیارت عاشورا. سلام کردم. جواب سلامم را داد. به دعا خواندنش ادامه داد. همچنان که دعا می خواند، تا آخر گلزار شهدا رفت. من هم بدون هیچ حرفی همراهی اش کردم. دعایش که تمام شد، کتاب را داد به من. گفت کتاب رو بذار قسمت کتاب ها. کتاب را گرفتم. گفتم حاجی، من کارهام رو کرده ام. دوشنبه دارم می رم. حاج قاسم، دو بار گفت نه! علاف می شی. بذار باهم می ریم. اصلا توقع نداشتم که حاجی بگوید با هم می رویم. گفتم چه جوری؟ کی؟ برادر خانمش، همراهش بود. کمی دورتر از ما ایستاده بود. صدایش کرد و بهش گفت موبایل آقای پورجعفری رو به حسین بده. قرار شد که باهام تماس بگیرد.
یک روز، آقای پورجعفری بهم زنگ زد و گفت شب، تهران باش. فوری وسایلم را جمع کردم. از خانواده ام خداحافظی کردم و رفتم تهران. شب می خواستم بروم خانه ی حاج مرتضی. آقای پور جعفری گفت نه! مهمون سرای خودمون بمون. رفتم مهمان سرای نیروی قدس. فردا صبح، یک ماشین آمد دنبال مان. رفتیم فرودگاه امام. همه ی اتفاقات، برایم عجیب بود؛ این که عازم سوریه ام؛ این که هم سفر حاج قاسم هستم! قبل نیت کرده بودم اگر چنین اتفاقی برام افتاد، توی خود هواپیما سجده ی شکر به جا بیاورم؛ ولی آنجا رویم نشد.
وقتی کنار حاجی نشستم، فرصت مناسبی پیش آمده بود. انگار بغضی چندین ساله، گلویم را فشار می داد. خیلی وقت بود منتظر چنین موقعیتی بودم. شروع کردم با حاجی درد و دل کردن؛ همه ی اتفاقاتی را که توی این مدت برایم افتاده بود، چه خوب چه بد، برای حاجی گفتم. تا این که رسیدیم سوریه. همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم، مشاور ارشد حاجی برای استقبالش آمده بود. حاجی دست زد روی شانهام. گفت: این آقا، برادر منه؛ امانت منه. یه جورایی دوردونه ی کرمونه. اومده اینجا کار بکنه. می سپرمش دست شما.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای گمنامیِ حاج قاسم در عملیات فتحالمبین
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
قسمبھعشق . .
کھنامشهمیشھپابرجاست!
نرفتھقاسمما
-اوهنوزهماینجاست:)
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم: روایات سوریه
🔸صفحه: ۲۲۷-۲۲۸-۲۲۹
🔻قسمت: ۱۳۰
همرزم شهید : رسول محمود آبادی
یک شب زمستانی بود. رفته بودم فرودگاه. منتظر حاج قاسم بودم.
می بایست باهم در جلسه ای در حلب شرکت می کردیم.
حاج قاسم از هواپیما با آقای دیگری از هواپیما پیاده شد.
بعد از سلام و احوال پرسی، حاج قاسم گفت«حاج رسول، این آقای بادپاست. ایشون، برادر منه. بهتره بگم من ،ایشون رو بیشتر از برادرم دوست دارم. امانت منه.
ایشون، یه جورهایی، دردونه ی کرمونه! اومده اند اینجا کار کنند.
شما لطف کنید بحث کار و آشنا شدن ایشون با اینجا رو هماهنگ کنید. ».
گفتم «چشم. ».
باهم سوار ماشین شدیم، رفتیم حلب. جلسه، چند ساعتی طول کشید.
بعد از این که جلسه تمام شد، من و آقای بادپا باهم رفتیم محل استراحت مان.
از همان زمان ورود حاج حسین به سوریه قسمت شد هم خانه شویم.
روزها وشب ها پشت سرهم می گذشت و من بیشتر با روحیه و وضعیت حاج حسین آشنا می شدم.
روز به روز علاقه ی من بهش بیشتر می شد.
باهم می رفتیم سرکار. باهم برمی گشتیم.
مدّتی کار اطلاعاتی می کرد.
به دوستان سوری هم آموزش می داد.
حاج حسین با خودش یادگاری هایی از جنگ تحمیلی داشت.
از ناحیه ی چشم اذیّت می شد.
با آن وضعیت جسمی، روحیه ای محکم برای کارهایش داشت.
سعی می کرد کاری را که بهش محول شده، به نحو احسن انجام بدهد.
روزهای اوّل ،زیادباروحیه ی حاج حسین آشنا نبودم. آدم بسیار عاطفی و خاصی بود. تقریباً آخر شب که خانه می رسیدیم ،حتماً به خانمش زنگ می زد.
صبح هم بلافاصله بعد از نماز صبح به خانمش زنگ می زد.
کم کم که صمیمی تر شدم، سر به سرش می گذاشتم و می گفتم «حاج حسین ، من تاحالا زن ذلیل زیاد دیده بودم ؛ ولی تو خدایی ،روی هر چی زن ذلیله را کم کرده ای. هم صبح زنگ می زنی و اجازه می گیری،هم شب!».
می خندید و می گفت «من عاشق خانواده ام هستم. ». این روحیه ی عاطفی و پر از مهر حسین، فقط منحصر به خانواده اش نبود؛ با نیروهایی که مار می کرد هم خیلی خاص رفتار می کرد.
زمان صبحانه، ناهارو شام اصرار می کرد آنان بنشینند تا خودش از آنان پذیرایی کند.
با همه ی بچّه ها صمیمی بود.
می گفت و می خندید.
حاج حسین،خیلی زود جای خودش را توی دل بچّه ها باز کرد.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
آغاز مراسمات نیروی فراجا؛ بمناسبت روز نیروانتظامی و آغاز هفته نیروانتظامی با حضور نیروی مقتدر فراجا در گلزار شهدای کرمان و ادای احترام به ساحت مقدس پاک شهدا مخصوصا شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی.
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
🌱امروز به ره توشه ی فردا صلوات
یا ذکر خدا زمزمه کن یا صلوات...
🌱ما زنده ز خون شهدائیم، خوش است
تا یاد کنیم از شهدا با صلوات...
🍃 پنجشنبه و یادشهدا با ذکر صلوات🍃
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی:
امنیت و احساس امنیت را مدیون بی خوابی های شبانه روزی نیروهای پلیس هستیم.
نیروی انتظامی مسئولیت سختی دارد و باید هر لحظه، هر ساعت و هرروز، به نیروی انتظامی بخاطر اقدامات مهمی که میکند، "خسته نباشید" و "خداقوت" بگوییم.
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه به یاد حاج قاسم
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم: روایات سوریه
🔸صفحه:۲۲۹-۲۳۰-۲۳۱
🔻قسمت: ۱۳۱
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
حسین، زمانی که به سوریه می رفت، چون بازنشسته شده و از طریق تشکیلات سپاه نرفته بود. به قول خودمانی، از راه میانبر و به واسطه ی حاج قاسم اعزام شده بود. نمی دانست چه کار باید بکند یا کجا قرار بگیرد؛ ولی باز با همان پشت کارش، زود خودش را جمع و جور کرد. تمام جبهه ها را رفته و تجربه و اطلاعات خودش را افزوده بود؛ تا جایی که دیگر کار بلد شده بود.
🔻قسمت: ۱۳۲
همرزم شهید: رسول محمودآبادی
وضعیت چشم حسین، کار را برایش دشوار کرده بود؛ مخصوصاً زمانی که مجبور می شد رانندگی کند. زمان رانندگی با موتور، یک طرف را کامل نمی دید. روزی تکفیری ها منطقه ای به نام راموسه را در حلب گرفتند. من و حاج حسین، برای این که وضعیت را بررسی کنیم، سوار ماشین شدیم و رفتیم آنجا. وقتی رسیدیم، من کمی دیرتر از حسین پیاده شدم. همین که پیاده شدم، حاج حسین را ندیدم.
تعجب کردم. گفتم: کجا رفت؟!
حدود بیست دقیقه ای طول کشید تا پیدایش کنم. نگران شدم. تازه آمده و اصلاً عربی بلد نبود. سربازهای آنجا هم تقریباً همه عرب زبان بودند.
رفتم بین بچّه ها، دیدم حاج حسین با دستش حدود ۵۰-۶۰ سرباز را جمع و سازمان دهی کرده.
خنده ام گرفته بود. رفتم نزدیکش. گفتم《رفیق نیمه راه شدی دیگه؟!من رو فراموش کردی؟!》.
گفت:《شما که خودتون راه بلدین.》خندیدم و گفتم《با دستت خوب علامت می دادی! خوب تونستی همه را جمع کنی! حالا چطور می خواهی بهشون بگی که چه کار کنند؟!
این قدری که تو دستت رو آورده ای بالا، ممکنه با تیر هدفت بگیرند و بزندت》.
هر دو خندیدیم.
🔻قسمت: ۱۳۳
همرزم شهید: رسول محمودآبادی
از زمانی که من و حاج حسین هم خانه شده بودیم، شبی نبود که بخوابد و خواب نبیند. اکثر خواب هایش درباره ی خانمش یا حاج قاسم بود. زمان صبحانه خوردن هم هر صبح خواب هایش را برایم بازگو می کرد. خورد و خوراکش کم بود؛ولی طولانی سر سفره می نشست. گاهی من حوصله ام سر می رفت؛ زودتر از او پا می شدم و می رفتم سر کار.وقتی خواب هایش را می گفت،می گفتم《با این خستگی ای که من و تو آخرهای شب می آییم،چه جوری خواب می بینی؟!》.
وقتی خواب حاج قاسم را می دید، خوابش را با ناز و عشوه ای بازگو می کرد که نگو! مثلاً می گفت《دیشب، خواب حاج قاسم رو دیدم که با هم رفته بودیم کوه. زمان جنگ...》. وقتی برق عشق و ارادتش به حاج قاسم را توی چشمانش می دیدم، به حاج قاسم حسادت می کردم. سر به سرش می گذاشتم و می گفتم《درسته حاج قاسم گفت ایشون مثل برادر من و دردونه ی کرمونه و بیشتر از برادر دوستش دارم؛ ولی این همه علاقه ای که تو به حاج قاسم داری، شاید حاج قاسم به تو نداشته باشه!》.
می خندید و می گفت: شنیده ای که می گن دل به دل راه داره؟!
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرهای از شهادت حمید باکری به نقل از شهید سلیمانی
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213