#شهیدانه✨
🌱فرمانده ها شلوغ مى کردند، سر به سرش مى گذاشتند. باز ساکت بود. کاظمى گفت «حاجى! حالا همین جا صبحونه مونو مى خوریم، یه ساعتى مى خوابیم، بعد هم هر کسى کار خودش.» گفت «من باید برم خط. با بچه هاى مهندسى قرار گذاشته ام.» زاهدى بلند شد رفت بیرون. سوار ماشین حاج حسین شد. برد فرو کردش تو گِل. چهار چرخ ماشین تو گِل بود. گفت «حالا اگه مى تونى برو!»
لبخندش از روى صورتش پاک شد. بى حرف، رفت سوار شد، دنده عقب گرفت. ماشین از توى گل درآمد. رفت.
🌱نشسته بود، زانوهایش را گرفته بود توى بغلش.هیچ وقت این طورى ندیده بودمش; ساکت شده بود. ناراحت بودم. دلم مى خواست مثل همیشه باشد; وقتى مى دیدیمش غصه هامان از یادمان مى رفت. گفتم «چه قدر مظلوم شده اى حاجى.» سرش را برگرداند، فقط لبخند زد.
#سردارشهید_حاج_حسین_خرازی
#سالروزشهادت💔
╔═══🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🕊🌱 @Ons_ba_jahad 🌱🕊
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝