#متن_ناب😍
#داستانک🌱
«هو الله»
علیاکبر، ریسهی گل را از دست سجاد میگیرد.
از روی چهار پایه پایین میآید و با دقت نگاه میکند. میگوید:
«کج نشده؟»
رباب یک کاسهی بزرگ شیر از حوض کوثر آورده است.
میگذاردش کنار انار هایی که مریم به عنوان پیشکش برای فاطمه آورده بود.
امالبنین سبد گل یاس را دست عباس میدهد.
عباس با تمام وجود یاس هارا بو میکشد. چهرهاش مانند ماه، میان بنیهاشم میدرخشد.
مهتاب، خجالت زده پشت ابر پنهان میشود.
رضوان، سبد یاس را از عباس میگیرد.
زینب، قاسم را صدا میزند. ظرف عسل را دستش میدهد و موهای سرش را میبوسد.
رقیه ذوق زده اطراف را نگاه میکند.
«پس چرا مادر نمیآید؟»
عبدالله میخندد.
«امروز سرش شلوغ است. میگویند از آدم و حوا، تا مسیح و مریم آمدهاند برای تبریک.»
چند دقیقه بیشتر نگذشته که جبرئیل میآید خبر ورود مادر و علی را میدهد.
علی میایستد که اول فاطمه وارد شود. صدای تبریک و دست در هم میپیچد. فاطمه لبخند میزند. نگاهی به یازده پسرش میاندزد. از نگاهش، قند در دل عالم آب میشود.
فضه کیک را روی یک تکه ابر میگذارد. رقیه با حسرت به کیک و شمع خیره میشود. فاطمه، رقیه را در آغوش میکشد. سرش را میبوسد و آرام در گوشش میگوید:«باهم فوتش کنیم؟»
روی کیک خم میشود. نسیم نفسش شمع را خاموش میکند. صدای هلهله عرش خدا را میلرزاند. رضوان، گل هارا روی سر بنیهاشم میریزد. حسن از پشت، دستش را دور گردن مادر قفل میکند. حسین محکم گونهاش را میبوسد. علی اصغر، چهار دست و پا خودش را پایین پای فاطمه میرساند. دستانش را باز میکند که مادر بغلش کند. عباس سر به زیر نزدیک میشود. دستش را روی قلبش میگذارد و روبهروی زهرا خم میشود. زهرا آرام نزدیکش میشود.
«سرت رو بالا بگیر پسر من، سرتو بالا بگیر.»
لبخند روی لب های عباس مینشیند.
همه کنار میروند که محمد و علی بیایند.
فاطمه منتظر نمیماند. مثل تشنهای در طلب آب به سمت پدر میدود و خودش را در آغوشش غرق میکند. نفس های پدر بوی گل محمدی میدهند. فاطمه دوست داشت ساعت ها در آغوش پدر بماند. اما آرام خودش را از محمد جدا میکند. نگاهش را به چشمان علی میدهد. علی میخندد.
از همان خنده ها که فقط فاطمه دیده است.
خم میشود و پر چادر سفید زهرا را روی چشم میگذارد. میبوسد و میبوید...
زهرا، شانهی علی را میگیرد و بلندش میکند.
خجالتزده نگاهش میکند. علی مهربان لب باز میکند.
«تولدت مبارک! یاس من...»
چشم های فاطمه برق میزند. ناگهان بوی نرگس در فضا میپیچد. چشم همه دنبال منشأ عطر نرگس میگردد. مهدی آمده بود...
با همان دستار سبز دور سرش. لبخند فاطمه عمیقتر شد. نزدیکش میشود. روی پنجه پا میایستد و پیشانی مهدی را میبوسد.
«آه... بُنیّ...»
#یافاطمه
#ولادت_حضرت_زهرا
╔═══🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
•●🕊🌱 @Ons_ba_jahad 🌱🕊●•
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝