هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
یاحق
جنگ در گرفته بود. تیرها و خمپارههای دشمن از هر سوی شلیک میشدند. رزمندگان شتابان به این طرف و آنطرف میدویدند. فرمانده فریاد میزد و گردان را هدایت میکرد. مصطفی سرِ تیربار را به سمتِ راست چرخاند و شروع کرد به شلیک کردن. از شلیک مداوم گلولهها خطی از نوری قرمز در هوا ترسیم شد. ناگهان از کمی دورتر، صدای انفجاری شنیده شد. بچهها فریاد کشیدند: الله اکبر...
علی از پشت خاکریز سرک کشید تا خبری از جلو بگیرد. دستش را گرفتم و به شدت کشیدم. نشاندمش اما دیر شده بود. ردّی از قنّاسه بین دو ابروی کمانیاش و ...
خون در رگهایم جوشید. بهت در چشمانم حلقه زد. ناباورانه فریاد زدم: علییییییی....
تکان نخورد. پلک نزد. سر تکان نداد....
از آن طرف سنگر، صدای فرمانده بلند شد: بسیمچی رو زدند. سعید بیا اینجاااا....
به طرف صدا برگشتم. سرِ علی روی پایم بود. خواستم بگویم علی را زدند که تیری قلبِ حاج رسول؛ راننده لودر را سوراخ کرد. حاجی افتاد. درست در مقابل چشمهای من...
باز صدای فرمانده بلندشد: سعیییید...بیااااا....
سر علی را روی زمین گذاشتم و به طرف فرمانده دویدم.... با صدای سوت خمپاره، به سرعت روی زمین دراز کشیدم. گوشهایم را گرفتم. از شدت انفجار لرزیدم. لحظاتی گذشت. سرم را بلند کردم. پشت سرم را نگاه کردم. علی دود شده بود و رفتهبود به هوا....
خشم تمام وجودم راگرفت. دستم ناخودآگاه مشت شد. دندانهایم به روی هم کلید شد. خون در بدنم شروع کرد به بیقراری؛ دنبال بهانه میگشت برای بیرون زدن...
با صدای فرمانده به خود آمدم. به جلو اشاره میکرد. تانک دشمن به سرعت به سمت خندق میرفت.... واای خدای من! خندق پر از مجروح بود...تعلل میکردم حمام خون برپا میشد. نگاهی به دور و برم انداختم. جعبهی آرپیجیها را کمی آنطرفتر زیر یک کیسهی شنی دیدم. به طرف جعبه دویدم. یکی از آرپیجیها را برداشتم. روی شانهام گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم. ایستادم. تانک به صدمتری خندق رسیده بود. چشمانم را بستم. گلولهای از بیخ گوشم رد شد. تکانی خوردم. دوباره تمرکز کردم.... بسم الله الرحمن الرحیم....خدایا به امید تو....و....
صفحات مجازی پر بود از دروغ...پر بود از فحش و ناسزا...پر بود از نیرنگ...
دشمن دندانهایش را تیز کرده بود برای دریدن...
تیرهای دشمن با شمایل استیکرهای ناجور....عکسهای شیطانی و مستهجن...فیلمهای خشن و...متنهای دروغ ...کودکان و جوانان و پیران کشورمان را نشانه رفته بود...
جواد، پرچمحاج قاسم را با دستان قدرتمندش گرفت. بالا برد. زد به دل اینستا گرام. دشمن به تکاپو افتاد. جواد را زد...
مرتضی از گوشهای دیگر برخاست. فریاد رهبری را چونان بمبی بر سرشان خراب کرد...بعد حسن...بعد...مهدی....
بچهها از هر سوی شروع کردند به مقابله....عکسهای هرزهی دشمنان را با ذوالفقارِ عکسهایشان به دونیم کردند...
خمپارهی فیلمِ صادق، قلبِ فیلمهای هالیوود را نشانه گرفت...
مسلسل متنهای کاظمیان صفحات تویتر را به رگبار بست...
برخی از فیلمها و عکسها و متنهایآلوده وسمی دشمن، به کف خیابان رسید...برخی زخمی شدند...برخی اسیر شدند....
فرمانده بار دیگر همه را با صدای بلند فراخواند و فریاد کشید:
این عماااااااار؟؟؟!!! ....
با خروش صدای رهبر، عمارها بیرون ریختند...گلولهها....فشنگها....اسلحهها....
فیلمها...عکسها و....همه به سمت دشمن نشانه رفتند و جهادی دیگر با رمز« یامهدی ادرکنی» آغاز شد...
#یا_مهدی_ادرکنی
پ.ن
تقدیم به خواهران عزیزم که اسلحه به دست، در این میدان میجنگند، هر چند عوارض جنگ جسم و روحشان را آزرده باشد...
لایق بدانید و بر سر سفرهی محبت ما، اندکی استراحت بفرمایید....تا انشاءالله با شربتی از صلوات محمدی پذیرای روح خستهتان باشیم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#خاتم
.