•🦋•
سرش می رفت نمار شبش نمی رفت . هر ساعت صبح که برای قضای حاجت بلند میشدیم ، او در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود . گریه میکرد مثل ابر بهار ، با بچه ها صحبت کردیم ، راستش حسودیمان میشد🤦🏻♂🙄 ما نماز صبحمان را هم به زور میخواندیم ، آن وقت او نافله به جا می آورد..😅
تصمیمات را عملی کردیم، در خواب یک پایه او را به جعبه مهمات، که پر از ظرف و قاشق و چنگال بود🍴🥄😆 بستیم ، بنده خدا از همه بی خبر نیمه شب بلند شد برود برای نماز... که یهو تمام وسایل ریخت روی سر و دست و پایش ، تا به خود بجند همه سراسیمه بیدار شدند ، ما هم خودمان را به بی خبری زدیم😁😉
:برادر! نصفه شبی معلوم است چه کار میکنی؟
دیگری میگفت: چرا مردم آزاری می کنی؟
آن یکی میگفت: آخر این چه نمازی است که میخوانی؟
😜😂
#طنز_جبہه✨
#شادےروحشہداصلوات🥀
•🦋•
همیشه بچه ها رو سر کار میذاشت😌
یک بار که از نگهبانی برمیگشت، پرسیدم: «چه خبر؟»
گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.»
گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟»
گفت: «آخه همینجور که راه میرفت جار میزد: المیو المیو»
من:😐
گربه: 😳😂
راوی: 😂😜
#طنز_جبہه✨
#شادےروحشہداصلوات🥀
#سایت_جماران
•🦋•
خدا نکند کسی ولو از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم مرخصی میرفت🚘☹️..
مگر بچهها ولش می کردند😁! وقتی پایش می رسید به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد.
مثلا از او سوال میکردند: «فلانی پیدات نیست کجایی؟🤨🔫»
دیگری به طعنه جواب می داد: «تو خط تهران - اندیمشک کار می کنه😉😂» و گاهی هم می گفتند: «مرخصی آمدی جبهه؟😆🔪»
#طنز_جبہه✨
#شادےروحشہداصلوات🥀
#سایت_جماران
< @jahadesolimanie >