eitaa logo
"ܫܢܚ݅ߊ‌ܦ̈ܙ‌ ߊ‌ܠܢܚ݅ܣܥ‌‌ߊ‌🕯
196 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
19 فایل
⌈•﷽•⌋ خوش‌اومد؎ࢪ‌فیق‌ موندگاࢪ‌باشی‌بࢪ‌امون🙂🖐🏻. ازقافلهٔ‌عاشقان‌جانمونی. خادم کانال👈 @Najm_alsageb https://abzarek.ir/service-p/msg/1858118 ناشناس👆
مشاهده در ایتا
دانلود
😂😂 سرِ نماز هم بعضے دست بردار نبودند! به محض اینکه قامت می‌بستی، دستت از دنیا کوتاه مے شد و نه راه پس داشتے و نه راه پیش پج پج کردن ها شروع می‌شد ... . مثلا می‌خواستند طورے حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم !! اما مگر می‌شد با آن تکه‌ها که می‌آمدند آدم حواسش جمعِ نماز باشد !؟ . مثلا یکے مے گفت: - واقعا که می‌گویند نماز معراجِ مومن است این نمازها را می‌گویند نه نماز من و تو را ... . - دیگرے پیِ حرفش را می‌گرفت که : من حاضرم هرچے عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیــرم ... و سومے میگفت : مگر می‌دهد پسر؟ و از این قماش حرف ها ... اگر تبسمے گوشه لبمان مے نشست بنا مے کردند به تفسیر کردن: . ببین! ببین! ملائکه دارند قلقلکش مے دهند و این جا بود که دیگر نمی‌توانستیم جلوے خودمان را بگیریم و لبخند به خنده تبدیل مے شد... خصوصا آنجا که می‌گفتند« . مگر ملائکه نامحرم نیستند؟ و خودشان جواب مے دادند: خوب با دستکش قلقلڪ می‌دهند ...
قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم.. که تکفیریا نفهمن...🤔 یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده)از فرمانده های تیپ فاطمیون😍 بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده😂
تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس بفرستند مجروحین رو ببره بی سیم زدم به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف می زدیم گفتم: حیدر... حیدر ... رشید! چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد: - رشید به گوشم - رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز بفرستید! - هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟ - شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟ - رشید نیست. من در خدمتم - اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟ - برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ بد جوری گرفتار شده بودم از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم بازم تلاشمو کردم و گفتم: - رشید جان! از همون ها که چرخ دارند! - چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟ - بابا از همون ها که سفیده - هه هه. نکنه ترب می خواهی؟ - بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره - دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس می خوام دیگه! کارد می زدند خونم در نمی اومد هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا... 😅 •|•|🖤🕯عُشاق الشُهَداء🕯🖤 @Oshagalshohda•🦋🌻|•🦋🌻
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بوممم... نگاه کردم دیدم یه ترکش بهش خورده و افتاده روی زمین دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش بهش گفتم توی این لحظات آخر اگه حرف و صحبتی داری بگو در حالی که داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه می کرد ، گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم: اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشاً اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنید بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه؟ قراره از تلویزیون پخش بشه ها! یه جمله بهتر بگو برادر... با همون لهجه ی اصفهانیش گفت: اخوی! آخه نمی دونی ، تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده.. 🤣🤣 •|•|🖤🕯عُشاق الشُهَداء🕯🖤 @Oshagalshohda•🦋🌻|•🦋🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره خنده دار از جبهه نردبان امام خمینی را دزدیدند 😳😳 و آن را به دیگران هدیه دادند 😳😳😳 😂😂😂😂
😁💔 🌸كلوا و اشربوا حتي تنفجروا وقتي مدت‌ها از چادر و سنگر دور افتاده بودند و چيزي برای خوردن گیرشان نيامده بود و حالا فرصتي دست داده بود تا تلافي «مافات» كنند، هر كس چيزي مي‌گفت و از آن جمله به جاي آيه «كلوا و اشربوا و لا تسرفوا »، عبارت «كلوا و اشربوا » يش را مي‌گفتند و بعد خودشان اضافه مي‌كردند كه: « حتي بلغت الحلقوم » « ما استطعتم من قوه » و بالاخره: « حتي تنفجروا »... و بعد همه با هم: مي‌گفتند و مي‌خوردند و مي‌خنديدند.😂😂
😅 شب سیزده رجب بود🍃. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.🌷 بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود.😇 تعجب کردم😮! همچین ذکری یادم نمی آمد!🤔 خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند.😁 هر چه صبر کردیم خبری نشد🙁. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.😶😐😑😂 بچه ها منفجر شدند از خنــ😂ـــده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیـ📻ــو هـــ🎁ــدیه کردند!😅
😂 ⭕️ورود ترکش ممنوع⛔️ 💎دکتـــ👨🏻‍⚕ـــر با خنده بهش گفت: برادر! مگه پشت لباست ننوشتی ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄 پس چرا مجروح شدی؟! گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕🤷‍♂ 😂😂😂 ‎ ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ @Oshagalshohda ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
همه برن سجده..!!! شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند! برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.. راوی:آقای شالباف
🌸🍃 خواب خيلي از شبها آدم تو منطقه خوابش نميبرد... وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن... يكي از همين شبها يكي از بچه ها سردرد عجيبي داشت و خوابيده بود.تو همين اوضاع يكي از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول! رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چي شده؟؟ گفت: هيچي...محمد مي خواست بيدارت كنه من نذاشتم...
بچه‌های گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه می شد مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم دیدم رزمنده‌ای می گوید: اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز می روم پرسیدم: چه شده؟ قضیه چیه؟ همان رزمنده گفت: به من گفتند برو جبهه اسلام در خطر است آمدم اینجا می‌بینم جانم در خطر است!!😅😅
🌙🌼🌙 😄🤣 یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...🌻 برای خودش یه قبری ڪنده بود. 😅 شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد.😊 ما هم اهل شوخے بودیم😆 یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😜 گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم‌!😅 خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂 با بچه ها رفتیم سراغش...😀 پشت خاڪریز قبرش نشستیم. 😣 اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند.😍 دیگه عجیب رفته بود تو حال! 😉 ما به یڪے از دوستامون ڪه تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه، 😂 بگو: اقراء😲 یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن و  به شدت متحول شده بود 😨 و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده! 😢 دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😰 بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😂😂 رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : باباڪرم بخون 😂😂😂😂 شادی روح پاک شهدا صلوات🌺 😂