🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دهم🔟
ــ خانم رحمانی...
صدایش خش دار شده بود. چرا اینطور شده؟
یک لحظه به چشم هایش نگاه کردم.
درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی از عصبانیت و غیرت رانشان می داد.
نگاهی به گوشی دستم انداخت.
–میشه بپرسم کی بود؟
انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را شنیده است. نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود که دلم برایش سوخت. بی معطلی گفتم:
– من پرستاره دخترشم.
با چشم های متعجب پرسید:
–کاری که گفتید این بود؟
ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط الان عجله دارم باید برم.
انگار خیالش راحت شد نفسش رو با صدا بیرون داد.
–خودم می رسونمتون، و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
– من یه تاکسی دربست می گیرم می رم.
ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم.
اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند.
به طورناگهانی روی ترمززد زد. هینی کشیدم وپرسیدم:
– چی شد؟
ــ مگه دارو نمی خواستید؟
اینجا داروخانه هست، الان بر می گردم.
اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. رفتنش را نگاه کردم، شلوار کتان کرم با بلوز هم رنگش چقدربرازنده اش بود.
خوش تیپ و خوش هیکل بود.
و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم.
به چند دقیقه نرسید برگشت.
نگاهش نکردم دیگر زیاده روی بود سرم راپایین انداختم و ازاین چشم چرانی خودم راسرزنش کردم.
همین که پشت فرمان نشست دارو تب بُر را روی پایم گذاشت. دوباره تپش قلب گرفتم.
زیر لبی گفتم:
– چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای من وآقای معصومی گوش کرده بود."
اخمهایش کمی باز شد.
–اصلا زحمتی نبود.
مسیر زیاد دور نبود.
وقتی رسید سر کوچه گفتم:
– لطفا همین جا نگه دارید.
ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟
ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد.
لبخندی زدو گفت:
–باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار ملاقات تو یه کافی شاپ.
تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند کردو رفت.
نمی دانستم باید چه کار کنم.
دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم.
تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعلام کنم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
Hossein Khalaji - Khabam Nemibare (128).mp3
2.3M
خــوابــم نــمــیــبــرہ💔
تــا نــدم آقــا بــہــت ســلام💔
الـسـلام عـلـیـڪ یـا ابـا عـبـدلـلـہ الـحـسـیـن💔
حسین خلجی
الان دیگه وقت خوابه 😴
برید بخوابید که نماز صبحتون قضا نشه 🤨
شبتون شهدایی 🌿
وضو یادتون نره 😉
مارو دعا کنید 🤲🏻
تو کانال باشید فردا با پست های جدید میایم 🤞🏻🐣
مراقب خودتون باشین ♥️
التماس دعای فرج 🤲🏻✨
یاعلی مدد 🖐🏻
شهیدحمیدسیاهکالی:
شرمندهام...
یکجان بیشتر ندارم
تا در راه ولیعصر و
نائب برحقش امامخامنهای فدا کنم🌱
«بخشیازوصیتنامهشهید»
#مرگ_بر_منافق
#لبیک_یا_خامنه_ای❤️
@Oshagalshohda
اگه توی مسیرت فحش خوردی 😞
تیکه شنیدی 😒
تیر و ترکش خوردی 😕
به جایِ اینکه میدون رو خالی کنی 🙃
محکم وایسا و کم نیار ! 😎
درست و منطقی از عقایدت دفاع کن ؛ 😉
خاصیتِ بچه حزب اللهی بودن به فحش خوردنشه.... 🌺
همین فحش خوردنها نشون میده مسیرت درسته .... بله 😌
@Oshagalshohda
🥀تجمع عاشقان شهادت 🥀
↲منبعپروفایلهاۍمذهبۍ📿
↲منبعدلنوشتہهاۍشهدایی🙂♥️
↲پرازاستورۍهاۍخاصمذهبۍ🌸
کپی تمامی مطالب حلال و آزاده به شرط اینکه عضو کانال باشی👌☺️
https://eitaa.com/joinchat/2699362458C51869ee361
#ازبھترینڪانالهاۍ_شهدایی_ایتاس👌'!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
مسیر نگاهش را دنبال کردم، یک دختر چادری که خیلی باوقارو متین به نظر می رسید، نزدیک میشد، اونقد چهره ی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را صورتش بردارم، ابروانی مشگی با چشمهایی به رنگ شب، با یک روسری سرمه ایی زیبا، صورتش رو قاب گرفته بود، برعکس دخترهای دیگه که در دانشگاه مغنعه می پوشند،او روسری سرش بودومدل خاصی آن را بسته بود، مدل بستنش را خیلی خوشم امد.😎
#عبورازسیمخاردارهاینفس
{{داستان یه پسری که اصلا مذهبی نیست عاشق دختری با حجب و حیا تو دانشگاه میشه }}
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
می خوای بدونی بقیه رمان چیه؟؟😃😃
(#رمان_مذهبی_عاشقانه_شهدایی)
برای خوندن این رمان جذاب وارد کانال زیر بشین👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2699362458C51869ee361
🖤🕯عُشاق الشُهَداء🕯🖤
پشیمون نمیشی یه سر بزنی 😉😍♥️