eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
880 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✧💫❁﷽❁💫✧═┅┄ ❣شهید بابک نوری 🌾تاریخ تولد : 1371/07/21 🕊محل تولد : گیلان - رشت 🌾تحصیلات : کارشناسی حقوق 🕊تاریخ شهادت : 1396/08/27 🌾محل شهادت : سوریه - بوکمال 🕊وضعیت تاهل : مجرد 🌾محل مزار شهید : گلزار شهدای رشت 🌾🌾🌾🕊🌺🕊🌾🌾🌾 خونسرد،آرام و مهربان و کاملا مد روز وی در مورد خصوصیات اخلاقی شهید اظهار کرد: بابک خیلی خونسرد، آرام و مهربان و کاملا مد روز بود و همانطور که در تصاویر بعد از شهادتش همه دیدند خیلی خوش‌تیپ، خوش‌چهره و خوش‌هیکل بود. عابدی در کنار این ظاهر زیبا همچنین به مذهبی بودن بابک اشاره و اذعان کرد: بابک به خیلی چیزها باور و اعتقاد داشت و نسبت به پیامبر و ائمه اطهار احترام زیادی قائل بود و در رفتارهای اجتماعیش نشان می‌داد کاملا با نماز و با خدا بود و کمک کردن به دیگران را بسیار دوست داشت، به مسجد محله‌شان می‌رفت و همیشه در نماز جماعت‌ها شرکت می‌کرد عابدی به یکی دیگر ازخاطرات خودبا بابک را به روز کشیکش در درمانگاه جمعیت هلال احمر اشاره کرد که آنروز شیفت نبود و افزود: در آنروز من به جشنی دعوت شده بودم که می بایست حتما می رفتم بنابرین با چند نفر از دوستان تماس گرفتم که بتوانم روزم را با کسی تغییر بدهم ولی متاسفانه کسی قبول نمی کرد که در نهایت با بابک تماس تصویری گرفتم و بابک قبول کرد که جای من شیفت بماند و من در جوابش به صورت شوخی گفتم که داداش حتما در شادی هایت جبران می کنم که بابک لبخندی زد و گفت «من خودم کلاس (اصلی) هستم و نیازی به (جبران)ی نیست. 🌺راوی :محمد عابدی، دوست شهید @xx1399
┄┅═✧💫❁﷽❁💫✧═┅┄ ❣شهید بابک نوری 🌾تاریخ تولد : 1371/07/21 🕊محل تولد : گیلان - رشت 🌾تحصیلات : کارشناسی حقوق 🕊تاریخ شهادت : 1396/08/27 🌾محل شهادت : سوریه - بوکمال 🕊وضعیت تاهل : مجرد 🌾محل مزار شهید : گلزار شهدای رشت 🌾🌾🌾🕊🌺🕊🌾🌾🌾 خونسرد،آرام و مهربان و کاملا مد روز وی در مورد خصوصیات اخلاقی شهید اظهار کرد: بابک خیلی خونسرد، آرام و مهربان و کاملا مد روز بود و همانطور که در تصاویر بعد از شهادتش همه دیدند خیلی خوش‌تیپ، خوش‌چهره و خوش‌هیکل بود. عابدی در کنار این ظاهر زیبا همچنین به مذهبی بودن بابک اشاره و اذعان کرد: بابک به خیلی چیزها باور و اعتقاد داشت و نسبت به پیامبر و ائمه اطهار احترام زیادی قائل بود و در رفتارهای اجتماعیش نشان می‌داد کاملا با نماز و با خدا بود و کمک کردن به دیگران را بسیار دوست داشت، به مسجد محله‌شان می‌رفت و همیشه در نماز جماعت‌ها شرکت می‌کرد عابدی به یکی دیگر ازخاطرات خودبا بابک را به روز کشیکش در درمانگاه جمعیت هلال احمر اشاره کرد که آنروز شیفت نبود و افزود: در آنروز من به جشنی دعوت شده بودم که می بایست حتما می رفتم بنابرین با چند نفر از دوستان تماس گرفتم که بتوانم روزم را با کسی تغییر بدهم ولی متاسفانه کسی قبول نمی کرد که در نهایت با بابک تماس تصویری گرفتم و بابک قبول کرد که جای من شیفت بماند و من در جوابش به صورت شوخی گفتم که داداش حتما در شادی هایت جبران می کنم که بابک لبخندی زد و گفت «من خودم کلاس (اصلی) هستم و نیازی به (جبران)ی نیس
23.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 رفـیــق‌شهید:🌷 شب ورود به بوکمال بود. تمام گردان داشت وارد شهر می شد. برخی از مردم هنوز تو شهر بودند. ما گروه موشکی بودیم. باید جاهای خاصی مستقر می شدیم. چند دقیقه ای رفتیم بالای یه خونه و مراقب اطراف بودیم. یه پیرمرد به همراه 3 تا بچه که از 3-4 ساله تا 10-11 ساله👶👧 با لباس های پاره پوره و قیافه های حموم نرفته جلوی ساختمون نشسته بودند که ما بدونیم اونجا خانواده زندگی می کنه. ما ایرانی ها هم هم که عاشق بچه کوچولو😍 خواستیم یکم بچه ها رو نوازش کنیم. فکرش رو بکن بچه ای که تمام عمرش داعشی دیده، حالا با دیدن ما که لباس نظامی پوشیدیم، قطعا می ترسه😨 لباس منم طرحش مثل لباس داعشی ها بود. موقعی که رفتیم نزدیکشون اون بچه کوچیکه ترسید و چند قدمی عقب رفت. ما هم دیگه کاریش نداشتیم موقع بیرون اومدن از خونه، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بچه ها رو بغل کردم و بوسیدمشون😚 شهید عارف رفت از تو ماشین باقلوا آورد و به بچه ها تعارف کرد😋 باقی بچه های تیم هم اومدند و اون بچه ها رو کمی نوازش کردند و باهاشون دست دادند🤝 راننده ما بود. سوئیچ رو بهش دادم گفتم: بشین بریم. گفت: حوصله ندارم خودت بشین. نشستیم تو ماشین و و همین که حرکت کردیم زد زیر گریه😭 اون لحظه بود که از اعماق قلبمـ حسرت اون حالش رو خوردم...😥 به کانال عـشـاق الشـهـدا بپیوندید👇🏻👇🏻 🕊🌷@Oshagh_shohadam🌷🕊
23.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 رفـیــق‌شهید:🌷 شب ورود به بوکمال بود. تمام گردان داشت وارد شهر می شد. برخی از مردم هنوز تو شهر بودند. ما گروه موشکی بودیم. باید جاهای خاصی مستقر می شدیم. چند دقیقه ای رفتیم بالای یه خونه و مراقب اطراف بودیم. یه پیرمرد به همراه 3 تا بچه که از 3-4 ساله تا 10-11 ساله👶👧 با لباس های پاره پوره و قیافه های حموم نرفته جلوی ساختمون نشسته بودند که ما بدونیم اونجا خانواده زندگی می کنه. ما ایرانی ها هم هم که عاشق بچه کوچولو😍 خواستیم یکم بچه ها رو نوازش کنیم. فکرش رو بکن بچه ای که تمام عمرش داعشی دیده، حالا با دیدن ما که لباس نظامی پوشیدیم، قطعا می ترسه😨 لباس منم طرحش مثل لباس داعشی ها بود. موقعی که رفتیم نزدیکشون اون بچه کوچیکه ترسید و چند قدمی عقب رفت. ما هم دیگه کاریش نداشتیم موقع بیرون اومدن از خونه، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بچه ها رو بغل کردم و بوسیدمشون😚 شهید عارف رفت از تو ماشین باقلوا آورد و به بچه ها تعارف کرد😋 باقی بچه های تیم هم اومدند و اون بچه ها رو کمی نوازش کردند و باهاشون دست دادند🤝 راننده ما بود. سوئیچ رو بهش دادم گفتم: بشین بریم. گفت: حوصله ندارم خودت بشین. نشستیم تو ماشین و و همین که حرکت کردیم زد زیر گریه😭 اون لحظه بود که از اعماق قلبمـ حسرت اون حالش رو خوردم...😥 🌹
23.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 رفـیــق‌شهید:🌷 شب ورود به بوکمال بود. تمام گردان داشت وارد شهر می شد. برخی از مردم هنوز تو شهر بودند. ما گروه موشکی بودیم. باید جاهای خاصی مستقر می شدیم. چند دقیقه ای رفتیم بالای یه خونه و مراقب اطراف بودیم. یه پیرمرد به همراه 3 تا بچه که از 3-4 ساله تا 10-11 ساله👶👧 با لباس های پاره پوره و قیافه های حموم نرفته جلوی ساختمون نشسته بودند که ما بدونیم اونجا خانواده زندگی می کنه. ما ایرانی ها هم هم که عاشق بچه کوچولو😍 خواستیم یکم بچه ها رو نوازش کنیم. فکرش رو بکن بچه ای که تمام عمرش داعشی دیده، حالا با دیدن ما که لباس نظامی پوشیدیم، قطعا می ترسه😨 لباس منم طرحش مثل لباس داعشی ها بود. موقعی که رفتیم نزدیکشون اون بچه کوچیکه ترسید و چند قدمی عقب رفت. ما هم دیگه کاریش نداشتیم موقع بیرون اومدن از خونه، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بچه ها رو بغل کردم و بوسیدمشون😚 شهید عارف رفت از تو ماشین باقلوا آورد و به بچه ها تعارف کرد😋 باقی بچه های تیم هم اومدند و اون بچه ها رو کمی نوازش کردند و باهاشون دست دادند🤝 راننده ما بود. سوئیچ رو بهش دادم گفتم: بشین بریم. گفت: حوصله ندارم خودت بشین. نشستیم تو ماشین و و همین که حرکت کردیم زد زیر گریه😭 اون لحظه بود که از اعماق قلبمـ حسرت اون حالش رو خوردم...😥 @Oshagh_shohadam