رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتسوم
وارد کلاس شدیم
به محض وارد شُدَنِمون صدایی اومد
+پنگوئنها وارد میشن
"ایخداا خود نامردشه
آقای راد
اونقدر که این تیکه میندازه به چادر ما
ژاپن به آمریکا ننداخته..
یکی نیست بهش بگه آقا ما پنگوئن
تو که موهاتو مثل ترامپ زرد کردی شدی مرغ چی؟!
من که یه روز حالِ این رو خوب میگیرم،
ولی الان درست نیست جواب بدم"
خلاصه با تمام ناز اومدنهای ساعت
بالاخره رسیدیم به ساعت ۱۱
با بچهها رفتیم دفتر بسیج
بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم پشت میز
آقای قربانی:
+خب فردا روز دختره و همونطور که پیشنهاد دادین قراره گل بخریم و با رزق معنوی کنارش به دخترای دانشگاه بدیم..
+کیا مسولیت پخش گل رو برعهده میگیرن؟!
_من و فاطمه داوطلب میشیم..
+خب خانمها،کیامرزی،صفایی و جنتی
(یکی از دخترای بسیج)
+آقای فرخی شما رزقها رو درست کردین؟!
-بله فقط تو ماشینه...
+خانم کیامرزی میتونید برید ازشون بگیرین؟!
_بله،انشاءالله
+خب مهدیار(که ظاهرا همون آقایفرخی بود)
همراه با خانم کیامرزی برید و رزقها رو بدید به ایشون
با صدای بله و چشم آقای فرخی پاشدیم
و از اتاق رفتیم بیرون..
ایشون جلو میرفتن منم پشتِ سرشون..
"یه پسر قدبلند و چهارشونه با ته ریش و موهای خرمایی"
استغفرالله..
از کی تاحالا آنقدر هیز شدی هدیه..!!
تو همین فکرا بودم که
به یه ماشین پژوپارس رسیدیم..
صندوق عقبش رو باز کرد که صدایی
از جلوی ماشین اومد:
-مهدیار..!
بالاخره اومدی پسر!!
-دو ساعته من رو مثل چغندر اینجا کاشتی
-آخه گل پسر! نمیگی رفیقت اینجا تلف میشه!!
-اونوقت بیعلی میشی؟!
-من کاری ندارم ولی خدا به دادِ زنت برسه..
جمله آخرش رو که گفت از تو ماشین سرش رو به سمت عقب کرد و من و آقای فرخی رو دید..
با دیدن من حدس میزنم دوست داشت سرش رو بکوبه تو فرمون ماشین..
آقای فرخی با چشماش یه خط و نشون براش کشید و رزقها رو داد دستم..
بعد از تشکر از همونجا سوار ماشین شدم
و رفتم خونه..
یه برنامه خوووب برا آقای راد یا همون مرغِ زرد ریخته بودم که دیگه به چادر من توهین نکنه..
بیصبرانه منتظر فردا هستم..
هنوز هدیه شیطون رو ندیدید...
نویسنده: #هـدیـهخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج