رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتبیستونهم
"از زبان فردین"
ساواش:
-اون دختر کناریم رو دیدی..؟!
_خب چه ربطی به من داره..؟!
-دخترمه،چایلا..
-سرطان داره و چند ماه بیشتر زنده نیست..
-بیا و این چند ماه آخر رو کنارش باش تابهش خوش بگذره..
یهو چشمهام چهارتا شد؛
_ببخشید آقاساواش من زن داارم..
-خب قرار نیست زنت بفهمه که،اون از تو خوشش میاد..
_ببین من به زنم متعهدم،اشتباه گرفتی.
-اگه این کار رو نکنی قرارداد رو بهم میزنم؛
فقط نیم ساعت وقت داری فکر کنی..
دخترش رو صدا زد و رفتن بیرون،
-بیرون منتظرم
"خون به مغزم نمیرسید
اگر قرارداد بهم بخوره ۱۰۰۰تا آدم بیکار میشن
خودم به دَررررک اون ۱۰۰۰ تا آدم چیکار کنه..!!
آخه هدیه چی؟!
اون گناه داره..
اون لایق خیانت نیست...
تو همین هین در اتاق زده شد و چایلا اومد تو..
"دختری با قد کوتاه و جُستهای ریز،
موهای رنگ کردهی سیاه که چتری ریخته بود رو صورتش و چشمهای قهوهای"
بد نبود...
چایلا:
--میشه بشینم..؟!
_بفرما..
با صدای آرومی گفت:
--من فقط چند ماه زنده هستم..
اشک از گوشهی چشمش اومد پایین؛
--ازت خوشم میاد
--توقع زیادی نیست..!
فقط چند ماه کنارم باش تا احساس تنهایی نکنم
--فقط چند ماه میخوام زندگی کنم..
_ببین من تو قلبم یکی دیگه حاکمه..
--ببین من برام فرقی نداره،
قول میدم چیزی ندونه فقط کنارم باش...
زد زیر گریه؛
--یه کار انسانیه،فقط چند ماه..
_میشه تنهام بزاری!
بدون حرفی رفت،
بعد از چندین دقیقه فکر...
"فقط چند ماهه!
بهتر از اینه که ۱۰۰۰ نفر از کار بیکار بشن که..
این کار رو به خاطر چایلا نمیکنم بلکه به خاطر اون ۱۰۰۰ تا آدم انجام میدم"
صداشون زدم و اومدن داخل اتاق؛
_خیلی خب من فکرهام رو کردم "قبوله"
ساواش:
-میدونستم پسر عاقلی هستی..
چایلا:
--خب از امروز شروع میشه
--این هم شمارهی من هست بفرمائید...
و هیچ چیز بدتر از این نیست که بخوای برخلاف میلِت عمل کنی..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتسیاُم
"از زبان هدیه"
صبح با آلارم گوشیم پاشدم..
فردین گفت میاد دنبالم تا برسونتم دانشگاه..
شلوار و مانتو مشکی با روسری و ساق جیگری پوشیدم..
صبحونه میخوردم که فردین تک زد؛
"یعنی جلوی دَر هست"
یه ساندویچ گرفتم برا فردین شاید صبحونه نخورده باشه..
رفتم سمت ماشینیش:
_سلام
ساندویچ رو گرفتم سمتش
فردین:
-سلام،چطوری..!
-دستت طلا..
_ممنون،تو خوبی!
-هِی،بد نیستم..
_چند روزِ گرفتهای..!!
-مهم نیست...
هیچ حرفی زده نشد،رسیدیم دانشگاه
خداحافظی کردم و پیاده شدم..
چند قدم نرفته بودم که صداش اومد:
-خانمم!!
_بله!!
-حلالم کن
_بابت؟!
-اونش مهم نیست فقط ببخش
_باش بابا،
_کسی ندونه میگه پسره آخرین روز زندگیشه
_خداحافــــظ
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam