بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتسیوششم
"از زبان هدیه"
اصلا باورم نمیشد؛
من به فردین هیچ علاقهای نداشتم ولی اون نباید همچین کاری میکرد..
یه نگاهی به آسمون کردم،
"خدایا آخه دردت به جونم،
منی که تا الان با یه جنس مخالف نبودم،
گذشته از ازدواج اجباریاَم،خیانتم باید ببینم..؟!
فکر نمیکردم فردین همچین آدمی باشه،
با فکرکردن به زندگیم گونههام خیس شد..
بدون این که جواب پیامهاش رو بدم رفتم خونه..
ولی همین کار فردین باعث شد بهترین بهونه بیفته دستم..
من واقعا تحمل این یه مشکل رو ندارم؛
تصمیم رو گرفتم:
_مــــــامـــــــــان!بابا سلام
بابا که رو مبل نشسته بود و داشت حساب کتاب میکرد؛جواب سلامم رو داد..
بدون این که لباسم رو عوض کنم نشستم رو مبل:
_من میخوام نامزدیم رو بهم بزنم..!
بابا سرش رو آورد بالا...
مامانم از آشپزخونه اومد بیرون...
بابا:
-چی گفتی..؟!
_میخوام نامزدیم رو بهم بزنم...
مامان:
--غلط نکن دختر،این دیگه چه حرفیه...
بابا:
-برای چی..؟!
_من و فردین نمیتونیم با هم سازگاری کنیم
و جداشدن تصمیم دوتامون هست..
"نباید میگفتم چی شده که خدای نکرده آبروش نره،آبروی مؤمن از کعبه واجبتر هست"
مامان:
--خب چرااا..؟!
_بیشتر از این دیگه نیست،
فقط اینکه نمیتونیم،آقا زور که نیست،تمام...
بلند شدم رفتم سمت اتاق؛
مامانم همونجور غُر میزد،
من هم با گفتن تمـــام اومدم تو اتاق..
بعد از عوضکردن لباس دراز کشیدم رو تخت
و مثل همیشه به سقف خیره شدم..
از یک طرف خوشحال شدم که بهونهی خوبیه که بهم بزنم و از یک طرف ناراحت که فردین چرا این کار رو کرد..!!
گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به فردین؛
یک بوق،دو بوق،سه...
فردین:
-الو تارا..!
-بخدا غلط کردم،ببخشید..
نزاشتم حرف بزنه،
_ببین پسردایی زنگ نزدم این حرفها رو بشنوم
_من به خانوادم گفتم با هم دوتایی به توافق نرسیدیم و بهم زدیم پس دیگه جای حرفی نیست
فردین:
-کی گفته..؟!
-من کِی گفتم نمیخوامت..؟!
صداش بغض داشت؛
_همین حرکتت یعنی نمیخوای..
فردین:
-باید توضیح بدم بهت..
_هیچ توضیحی لازم نیست،خداحافظ
گوشی رو قطع کردم..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam