بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتسیوچهارم
مهدیه:
--واااااای هدیه!
--بسه دیگه،مخم داره سوووت میکشه..
_ای تنبل،باشه برا امروز بسه..
پاشدم چادرم رو سرم کردم،
_من باید برم آجی،قرار دارم..
--اصلااا فوضول نیستمااا،ولی با کی..؟!
_اصلااا،با یکی از دوستام..
--آهان خوش بگذره،پس خداحافظ
دست تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون؛
اومدم کفشهام رو بپوشم که کفشش رو دیدم..
"خداا،من قربون کفشااات"
از حرف خودم خندم گرفت و اومدم بیرون و در رو بستم و رفتم سوار ماشین شدم و به سمت رستورانی که آدرسش رو آیگل بهم فرستاده بود..
شروع کردم با خدا حرف زدن؛
"خدایا قربون شکل ماهِت برم،
من گفتم بیام به این دخترِ کمک کنم تو کنکور تا شاید مهدیار یکم برام کمرنگ شد..
اونوقت تو راست راست من رو گذاشتی تو خونه مهدیار اینا..؟!
عه عه عه؟!
این دخترِ خواهر مهدیار بوده..!!
وااای خدایا قربون حکمتت برم؛من که از کارهات سر در نمیارم،همه چی رو دادم دست تو...
پس دیگه سوالی نیست"
این چه نوع حرف زدن با خدا هست!
ـــــ
یه داستان اومد تو ذهنم...
"یه روزی یه مردی داشته با خدا مثل من حرف میزده؛مثلا میگفته:
(خدایا قربون دو تا چشمهات برم،
خدایا قربون شکل ماهِت برم)
حضرت موسی(ع) میاد و میگه:
ای مرد این کارت اصلا درست نیست!
این چه نوع حرفزدن با خدا هست..؟!
ندا میاد به موسی(ع) که کار اشتباهی کردیـ
هر کسی با زبون خودش با خدا حرف میزنه..."
ـــــ
من خدا رو مثل رفیق میدونم،
و مثل رفیق باهاش راحتم و عشق میورزم..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam