eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
822 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ بعد از کلی دور دور و خریدن حلقه نامزدی، رفتیم خونه و فردین بعد از خوردن ناهار رفت خونشون.. شب قرار شده بود یه نامزدی کوچیک بگیریم.. اصلا دلم همراه این مراسم و وصلت نبود..//: ولی خب چه میشد کرد..!! شب یه لباس از سَر تا پایین دامنیِ گلبِهی‌رنگ و یه شال سفید پوشیدم با یه آرایش مَلیح همه اقوام اومدن و یه جشن کوچیک انجام شد و قرار شد یک ماه بعد عقد باشه.. رفتم پیش بابام: _بابایی! -جانم! _میگم میشه یه مَحرَمیت بخونیم‌..!! -هـــــــــیـــــس،آروم.. -یکی نشنوه‌هاااا،زشته آبرومون میره.. محرمیت دیگه چیه؟! _بابا آخه من راحت نیستم.. _نامحرمه برام،چه جوری یه ماه سر کنم باهاش!! -هدیه حرفشم نزن،همینه که هست.. یه نگاه به فردین کردم، "اون بهم نامحرمه، چه جوری یه ماه باهم باشیم،همش گناهه" رفتم کنارش؛ _فردین! -جاااانم دلبرم!! "ایـــــــــش"پسره‌ی بی‌ادب" هنوز نیومده جَوگیر شده _میگما!میشه فردا بریم یه جایی..!! _ولی قول بده هیچکی نفهمه.. -کجا؟! _تو قول بده تا بگم برات! -خب باش بگو! _بریم محضر برای محرمیت..!! _محرمیت دیگه چیه؟! _اصلا به چه درد می.خوره؟! "وای خدایا من باید با این یه عمر سر کنم؟!" _می‌خوام تو این یه ماه محرم باشیم، راحت باشم کنارِت که گناه نشه.. -وای از دست تو هدیه.. -باشه بابا،حالا یه دو کلام حرف عربیِ، مهم نیست که... "اون‌ شب هم با همه‌ی تلخی‌هاش گذشت؛ فقط خدا می‌دونست تو دلم چه خبره و تمام.." فرداش با فردین رفتیم محضر و مَحرَمیت خوندیم.. "از یه طرف حالم خوب بود که دیگه گناه نمیشه از یه طرف ناراحت که کسی که فکرش رو هم نمی‌کردم شده مَحرَمَم" -هدیه‌جان!! _بله! -می‌خوام با بابات حرف بزنم بِبَرَمِت یه جایی "یا بــاب الحوائج" _کـــجـــا؟! -برای بستن قرارداد با یه شرکت دیگه، می‌خوام برم استانبول.. -تو هم میای باهام!! _من برای چی بیام..؟! _خو برو بیا دیگه.. -نـــه،یه هفته است میریم میایم دیگه.. -چه جوری من به حرف تو گوش کردم! خب تو هم گوش بده.. هیچی نگفتم، شب خونه فردین اینا مهمون بودیم.. همون موقع هم فردین با بابام حرف زد و اجازه‌ گرفت.. دو روز دیگه قرار بود بریم، "اصلا ذوقش رو نداشتم.. من عشق سفر زیارتی رو دارم آخه ولی،بیخیال" باید فردا صبح می‌رفتم دانشگاه مرخصی بگیرم؛ "خدایا همه چی رو به خودت سپردم" "من به تو اعتماد دارم" "هر دستوری بِدی مختاری" "چه کنم..؟!" یاد مهدیار افتادم.. "خدایا یه کاری کن ولی نمی‌دونم چیکار..!" نمی‌دونم‌ چِم‌ شده! ‌ نویسنده: @Oshagh_shohadam